سالیان سال دشمنی و جنگ میان دو گروه آدمیان و جادوگران برقرار بود. جنگ طولانی و خونینی که منجر به کاهش جمعیت هر دو سمت شده بود ولی هیچکدام سر به تسلیم خم نمیکردند.روزی از قبیله ی آدمیان مردی تصمیم گرفت به این جنگ خاتمه بدهد. پس با پادشاه صحبت کرد تا به عنوان پیغام آور صلح به پیش مرلین سردسته ی جادوگران برود و به او پیشنهاد صلح بدهد.
پادشاه به او اجازه ی رفتن داد به شرط آنکه یا با پیغام صلح بازگردد یا با سر خونین مرلین.
مرد قهرمان با شجاعت به سوی قبیله ی جادوگران رفت و ملاقات با مرلین بزرگ را خواستار شد. مرلین او را پذیرفت و پس از شنیدن حرف هایش اندکی به فکر فرو رفت.
حق با مرد بود صلح بهترین انتخاب بود. پس درخواست مرد را قبول کرد و برای ملاقات با پادشاه آدمیان آماده شد. پادشاه و مرلین با هم ملاقات کردند و نتیجه ی ملاقات صلح میان جادوگران و انسان ها شد.
پادشاه که حسابی از این اتفاق خوشحال بود به مرلین گفت:" این روز مقدس را باید جشن بگیریم و در این جشن بزرگ من دروازه های سرزمینم را به روی جادوگران باز میکنم تا هرکسی خواست در اینجا اقامت گزیند."
مرلین خشنود شد و بابت این لطف پادشاه تصمیم گرفت هدیه ای ارزشمند به سرزمینش تقدیم کند. وقتی این موضوع را با پادشاه در میان گذاشت پادشاه کنجکاو شد درباره ی هدیه ی مرلین و از او پرسید چه در سر دارد.
مرلین به او گفت میخواهد تنهایی را در سرزمینش ریشه کن کند. بنا بود هر فرزندی که از آن روز به بعد متولد می شد با دستبندی مخصوص روی مچش به دنیا می آمد. این دستبند ها هیچ همتایی نخواهند داشت بجز یکی که در دست نیمه ی گمشده ی هرکس باشد.
پادشاه غرق در شعف شد و مرلین را در آغوش گرفت بابت لطف بزرگی که به سرزمینش کرد.