The Wizard

42 9 28
                                    


هنوز بابت کاری که قرار بود انجام بده تردید داشت ولی جای برگشتی نمونده بود. آهسته پرده ی چادر رو کنار زد و وارد شد. صدای گرفته و مرموز کولی باعث شد از جا بپره.

کولی: چه چیز تو را به اینجا کشانیده ای فرزند؟

لویی به زن کولی خیره شد. بدنش با پارچه های مختلف پوشیده شده بود که لباس حساب نمیشدن. چشم های لویی روی گردنش که با گردنبند های بزرگ و سنگ های رنگی پوشیده شده بود می چرخید. اولین باری بود که توی زندگیش یه کولی می دید اما دربارشون خونده بود. دو رگه های نیمه جادوگری که خارج از شهر زندگی میکنن تا طبق عقاید خودشون به طبیعت نزدیک تر باشن و روی مهارت های جادوییشون کار کنن. با این حال مردم مهربون و دوست داشتنی ای هستن که به آدم های بدون جادو بی قید و شرط کمک میکنن.

کولی: بوی تردید میدهی. چه چیز آنقدر وجودت را مشغول ساخته؟

لویی به کولی نزدیک شد و دستبندش رو بهش نشون داد.

لویی: شما میتونین سولمیت بقیه رو ببینین؟

کولی دست های پر النگو و دستبندش رو به کمرش زد و توی صورت لویی خم شد.

کولی: پسر من نمیتوانم سولمیتت را نشانت بدهم. یافتنش کار خودت است.

لویی: من پیداش کردم. یا حداقل اینطوری فکر میکنم. فقط میخوام مطمعن بشم.

کولی: آیا دستبند مشترک دارید؟

لویی: بله خانم.

کولی: پس همان است. به مرلین اعتماد کن جوان. جادوی مرلین هرگز اشتباه نمیکند. سالیان سال است اینگونه گذشته و می گذرد.

لویی: پس چرا من مثل بقیه حسش نمیکنم. خانم میشه لطفا چک کنین؟ شاید مشکل از من باشه اصلا.

کولی نفس عمیقی کشید و چند لحظه به لویی خیره شد. نگاهش پر از افسوس و قضاوت و سردرگمی بود. سمت دیگ بزرگی که گوشه ی چادر آویزان شده بود رفت. دستش را به دستبند لویی برد و چند گل از گل های دستبند کند و داخل دیگ انداخت. دست دیگه ی لویی رو گرفت و با خنجر کوچیکی که از جیبش بیرون آورد دست لویی رو برید و چند قطره از خونش داخل دیگ ریخت. لویی دستش رو از دست کولی بیرون کشید و سعی کرد با گوشه ی لباسش خونریزی رو بند بیاره. کولی زیر لب ورد میخوند و دیگ بدون ذره ای گرما دیدن طوری قل میزد انگار ساعت ها در حال جوشیدن بوده.

کولی: بیا جلو.

لویی قدمی به جلو برداشت و داخل دیگ رو نگاه کرد. سایه ای به رنگ قرمز توسط خونش درست شده بود که نیمرخ ‌کسی رو نشون می داد.

لویی: خودشه خانم.

کولی: به مرلین اعتماد کن جوان. هیچ سولمیتی تا کنون به اشتباه انتخاب نشده.

لویی دستبندش را با نوک انگشت لمس کرد. حق با کولی بود. هیچکس تا حالا سولمیت اشتباهی نداشته‌. لویی از زن تشکر کرد و از چادر بیرون رفت. قدم زنان سمت خونه می رفت و به حرف های کولی و سایه ای که دیده بود فکر می کرد. سایه از نیمرخ هری بود. غیرممکن بود اشتباه دیده باشه. افکارش مثل کاموا های بی سر و ته توی هم گره خورده بودن. به خونه رسید. سم و جوانا توی هال نشسته بودن و با دیدن لویی از جا بلند شدن.

Soulmate L.SDonde viven las historias. Descúbrelo ahora