با تابش خورشید توی صورتش چشمهاش رو باز کرد. طبق معمول نگاه کوتاهی به ساعت دیواری انداخت. هنوز زود بود برای بیدار شدن و امروز روز تعطیلش بود پس غلت زد و پشتش رو به خورشید کرد. چشمهاش گرم شده بودن که یاد کاری که باید انجام میداد افتاد. انجام میدادن، اون و هری با هم. از جا پرید و لباسهاش رو عوض کرد. با لباس های بیرونیش خوابیده بود و حسابی چروک شده بودن ولی الان وقت رسیدگی بهشون نبود. از اتاقش بیرون پرید و تا در ورودی دوید.جوانا: لویی؟ عزیزم کجا با این عجله؟ هری کجاست؟
با لبخند و تعجب گفت. لویی برگشت و با جوانا چشم تو چشم شد.
جوانا: هری کجاست لویی؟
نگاهش ترسناک شده بود و لویی این نگاه رو میشناخت. جوانای جدی توی هر سنی میترسوندش.
لویی: هری دیشب رفت دیگه.
جوانا: هری به من گفت شب میتونه بمونه.
لویی: نه اون به من گفت تا نصف شب میتونه بمونه. باید برمیگشت.
جوانا: من کاملا مطمعنم بهم گفت فردا تعطیله و قراره بمونه.
لویی: نه احتمالا اشتباه متوجه شدی. دیشب بهم گفت آنه اجازه نمیده تا قبل ازدواجمون شب بمونه پیشم. میدونی که...ما کاری نمی کردیم ولی خب اون یکم حساسه.
جوانا خندید و تا حدودی خیال لویی راحت شد.
جوانا: بهش نمیخورد انقدر مذهبی باشه. ولی خوشم اومد مراقب پسرش هست. اشکال نداره عزیزم بیا صبحونتو بخور الان مهمون داریم. بعدا باهاش حرف میزنم اجازه بده یه شب بمونه به شرط اینکه کاری نکنین.
لویی: مهمون داریم؟
جوانا: آره. حدس بزن کی؟
لویی: هیچ ایده ای...
با دیدن دین و کستیل جا خورد. بعد از ماجرای دیروز اصلا انتظار دیدنشون رو نداشت. دین با لبخند همیشگی و نگاه نافذش اونجا نشسته بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ولی نگاه کستیل همه چیز رو لو داد. لبخند نگران و مضطربش باعث می شد لویی بیشتر از قبل از خودش متنفر بشه. لویی نمیخواست عموهای مهربونش رو نگران کنه ولی حالا بجز هری دو نفر دیگه هم میدونستن و این بار روی قلب لویی رو سنگین تر می کرد.
دین: هی بچه. کجا میرفتی یواشکی این وقت صبح؟ سولمیتت کو؟ جوانا گفت دیشب با هم بودین آره؟
چشمکی زد و لویی از خجالت سرخ شد کستیل نگاه سرزنش آمیزی به دین انداخت و وقتی مطمعن شد جوانا صداشون رو نمیشنوه به سمت دین برگشت.
کستیل: دین اذیتش نکن. لویی ما اومدیم اینجا تا درباره ی اون چیزایی که دیروز میگفتی صحبت کنیم ولی خب انگار مشکلی نیست. خوشحالیم که تونستیتن با هم کنار بیاین.