Damn flowers

58 14 38
                                    


جوانا: کلیدتو برداشتی؟

لویی: آره مامان.

جوانا: ناهارتو؟

لویی: مامان بس کن همه چیزو برداشتم. روز اولم نیست که

جوانا: خیلخب. ژاکت یادت نره بیرون سرده.

لویی ژاکت بافتنی آبیش رو از روی جالباسی دم در برداشت و پوشید. به سرعت به سمت در رفت ولی با صدای جوانا وایستاد و برگشت.

جوانا: وایستا ببینمت.

لویی برگشت و دست هایش را پشتش قایم کرد.

لویی: چیو ببینی مامان؟

جوانا: دستاتو بیار جلو.

لویی: مامان!

جوانا: میاری یا بیارمشون؟

لویی پوفی کشید و دست هاش رو از پشتش بیرون آورد. جوانا مچ دستش را گرفت و دستبند بنفشه های جاودانه اش رو از زیر آستینش بیرون کشید.

جوانا: بهت چی گفته بودم؟

با لحن سرزنش آمیزی گفت و لویی سرش رو پایین انداخت. جوانا آهی کشید و نوازش وارانه سر لویی رو بالا آورد و به چشم های کلافه و شرمنده اش نگاه کرد.

جوانا: پسرم. اگه اینو قایمش کنی هیچوقت نمیتونی سولمیتتو پیدا کنی و برای همیشه تنها میمونی.

لویی: همه مسخرم میکنن برای این. آخه مرلین بزرگ قحطی دستبند اومده بود؟ بنفشه آخه؟

جوانا بلافاصله صلیبی روی سینه اش کشید و دست هایش را به حالت دعا به هم چسباند و کلماتی را زیر لب زمزمه کرد.

جوانا: کفر نگو لویی. نفرین مرلین دامنتو بگیره خیلی برات بد میشه.

جوانا با جدیت گفت و دست هایش را روی شانه های لویی گذاشت.

لویی: مامان بچه که نیستم این حرفارو بزنی بهم. کفر نگفتم منظورم این بود که منم میتونستم مثل همه دستبند های طلا و نقره یا حتی چرمی و پلاک دار داشته باشم. ولی بجاش این دستبند گل گلی که معلوم نیست نیمه ی دیگش توی دست کیه افتاده بهم.

جوانا: میفهمم. منم وقتی پدرتو برای اولین بار دیدم اولین چیزی که ازش خواستم این بود که دستبندمو باز کنه. همیشه خجالت می کشیدم نشونش بدم زیادی پسرونه بود ولی شب عروسی دوباره ازش خواستم دستم بکنتش تا هر وقت چشمم بهش افتاد یاد عشق بینمون بیفتم.

دستش رو روی دستبند چرمی و آویز خنجرش کشید و با لبخند محوش شد.

لویی: از دستبند به این قشنگی خجالت می کشید بعد به من میگه کفر نگو.

لویی زیر لب زمزمه کرد و جوانا خندید. لویی مادرش رو کوتاه در آغوش گرفت و به سمت کتاب فروشی راه افتاد.

Soulmate L.SWhere stories live. Discover now