لویی با تمام وجود جلوی خودش رو گرفته بود تا به هری حمله نکنه ولی کنترل اعضای بدنش دست خودش نبود. قدم هاش رو با تاخیر به سمت هری برمیداشت و هری از ترس به خودش میلرزید.لویی: هری فرار کن. توروخدا. فرار کن.
لویی از لای دندون هاش گفت و هری بلافاصله به سمت در ورودی رفت ولی در قفل شده بود و مورگانا با لبخند مرموزی بهش خیره شده بود. هری به سمتش دوید و جلوش زانو زد.
هری: تمومش کن. التماست میکنم. مورگانا هرکاری ازم بخوای میکنم فقط تمومش کن.
لویی تمام تلاشش رو می کرد تا با کمترین سرعت به سمتشون بیاد ولی درکل نمیتونست جلوی حرکت ناخوداگاهش به سمت هری رو بگیره. چاقو توی دستش سنگینی می کرد و طوری محکم توی مشتش گرفته بودش که دستش سفید و خالی از خون دیده میشد.
مورگانا دست چروکیده اش رو روی سر هری کشید و نیشخندی بهش زد.
مورگانا: چه کارایی ازت بر میاد که بتونه منو راضی کنه؟
هری: نمیدونم هرچی بخوای هرچی که بخوای.
لویی داشت نزدیک و نزدیکتر می شد و هری فرصت زیادی برای نشستن و التماس کردن به مورگانا نداشت. ضربه ی چاقو از بیخ گوشش رد شد وقتی جاخالی داد و با عجله از لویی دور شد.
لویی: هری دور شو تا جایی که میتونی ازم دور بمون من دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم.
صداش بغض سنگینی داشت و هری سعی کرد توی بیشترین فاصله ازش قرار بگیره. مورگانا نیشخندی زد و زیر لب وردی زمزمه کرد. لویی داغ شدن کل بدنش رو احساس کرد و سفیدی چشمهاش کاملا قرمز شدن.
لویی: هر..هری...باهام...بجنگ...من..من دیگه..من نمیتونم.
تیکه تیکه گفت و به سمت هری هجوم برد. هری از حمله ی ناگهانی لویی شوکه شد و خیز برداشت تا فرار کنه ولی موهاش توی مشت محکم لویی بودن و سرش به عقب برگشت. لویی با همه ی وجود در تلاش بود تا چاقو رو از هری دور نگه داره ولی چاقو حالا روی گردن هری بود. یک فشار کوچیک و خونی که از گوشه ی چاقو سرازیر شد.
لویی گرما و خیسی خون رو روی انگشتهاش حس می کرد و قلبش حتی بیشتر درد می گرفت. یک فشار کوچیک تا پاره شدن شاهرگ هری لازم بود که لویی طی یک حرکت ناگهانی به عقب کشیده شد و چاقو از دستش بیرون پرت شد. دین لویی رو محکم گرفته بود و اجازه ی حرکت بهش نمیداد. هری دستش رو روی گردنش گذاشت و به طرف مورگانا برگشت. کستیل محکم جلوی دهنش رو گرفته بود و اجازه ی ورد خوندن بهش نمیداد.
دین: زنیکه ی جادوگر. با دستهای خودم خفت میکنم.
لویی توی دستهاش تقلا می کرد و چشمهاش روی هری میخ شده بودن. هری از شدت ترس گریه می کرد و دو دستی تلاش می کرد جلوی خونریزی گردنش رو بگیره.
کستیل: جلوشو بگیر. طلسمت رو بشکن لعنتی.
مورگانا بدون هیچ مقاومتی اجازه داده بود تا کستیل جلوی دهنش رو بگیره و این از نظر دین مشکوک بود. مورگانا به کستیل خیره شد و کستیل جوشش خون توی مغزش رو حس کرد. دستهاش رو روی سرش گذاشت و قطره های خون بجای اشک از چشمهاش سرازیر شدن.
دین: کسس!
فریاد زد و سعی کرد لویی رو با یک دست مهار کنه ولی لویی مهار نشدنی بود. مورگانا با صدای بلند قهقهه می زد که سردی فلز رو روی گلوش احساس کرد.
هری: تموم کن این بازی کثیفتو. طلسمو از روشون بردار وگرنه همینجا کارتو تموم میکنم. زودباش.
خنده ی مورگانا قطع شد و با یه بشکن کستیل دستهاش رو از روی سرش برداشت و لویی توی بغل دین آروم گرفت. لویی دستهای دین رو کنار زد و به سمت هری دوید.
لویی: ببخشید عزیزدلم. ببخشید همه چیز لویی. ببخشید که بهت آسیب زدم. ببخش منو..
هری با دستی که چاقو داشت مورگانارو نشونه گرفت و با دست آزادش لویی رو به آغوشش کشید. قلب لویی توی سینش فرو ریخت و هری خشمگین به مورگانا خیره شد.
مورگانا: جنبه ی شوخی ندارینا.
دین که مشغول پاک کردن خون از روی گونه های کستیل و بوسیدن رد باقی مونده ازش بود با خشم به سمت مورگانا برگشت.
دین: همینجا کارتو تموم میکنم.
مورگانا به چاقویی که هری به سمتش نشانه رفته بود اشاره کرد.
مورگانا: فکر کردی این نیم وجب بچه و گارد شوالیه طورش جلوی منو گرفتن تا طلسم نکنم؟ فقط لازم داشتم چند ثانیه جادومو متمرکز کنم همین. همه ی چیزایی که دیدین فقط شروعش بود.
چاقو با یک اشاره به سمت دیگه ای پرتاب شد و دین بین زمین و هوا معلق شد. پورگانا با یک حرکت اونو به سمت دیوار پرت کرد و خندید. کستیل به سمتش دوید و صداش زد. دین بیهوش روی زمین افتاده بود و زخم بزرگی روی سرش در حال خونریزی بود. کستیل با خشم به مورگانا نگاه کرد و به سمتش هجوم برد ولی مورگانا همون بلایی که سر دین آورده بود متقابلا سرش آورد.
مورگانا: خب حالا نوبت قهرمان بعدیه.
به سمت هری برگشت و هری همونطور که با بدنش سعی در محافظت از لویی در برابر مورگانا داشت عقب عقب رفت. مورگانا از جاش بلند شد و به سمت هری و لویی چرخید.
مورگانا: ببینین چیکار میکنین با قلب این پیرزن مهربون؟ هی میشکونیدش هی ناراحتش میکنین. بچه های بد. خاله برای بچه های بد شیرینی درست نمیکنه.
هاله ی سیاه رنگی دور هری و لویی پیچید و هری چشمهاش رو بست و لویی دستهاش رو از پشت محکم دور شکم هری حلقه کرد. در به موقع باز شد و مرلین با عجله وارد خونه شد.
مرلین: رهایشان کن. وگرنه هیچ طلسمی روی تو اجرا نخواهم کرد.
مورگانا هاله ی سیاه رو محو کرد و به مرلین لبخند زد.
مورگانا: خوش اومدی عزیزم. چیزایی که لازم داریمو آوردی؟
مرلین به لویی و هری اشاره کرد عقب وایستن و مبلمان خونه رو کمی جا به جا کرد. وسط هال جا به اندازه ی کافی باز شد تا ستاره ای روی زمین شکل بگیره و مرلین مشغول مهیا کردن شرایط طلسم بشه. چند دقیقه بعد مورگانا توی مرکز ستاره نشست و مرلین طلسم رو روش اجرا کرد. در عرض چند ثانیه پیرزن نحیف و شکسته ی روبروش تبدیل به دختری زیبا و جوان شد.