لویی: منظورت چیه؟ مثلا قبلا دیدی خانم هیزلو؟ یا باهاش حرف زدی؟هری می لرزید. خیلی واضح می لرزید و لویی سعی می کرد با حقله کردن دستهاش دورش گرمای تنش رو بیشتر کنه چون فکر می کرد لرزشش از سرماست. ولی هری همچنان می لرزید و به آشپزخونه خیره شده بود. هیزل از دیدرسش خارج بود و هری با گریه فاصله ای نداشت.
هیزل: فکر نمیکردم انقدر زود منو به یاد بیاری
صدای هیزل از پشت سرشون اومد و از جا پریدن. لویی هری رو به سمت در کشید و تلاش کرد بازش کنه ولی انگار در گیر کرده بود.
هیزل: قفله. الکی زحمت نکش.
لویی: اینجا چخبره؟ خانوم هیزل چرا مارو حبس کزدین؟
هق هق ضعیفی از گلوی هری بیرون اومد ولی اشکی روی صورتش نبود وحتی توی چشمهاش هم جمع نشده بود. هری مستقیم به هیزل زل زده بود انگار می ترسید اگه نگاهش رو برداره یا حتی پلک بزنه اتفاق بدی میفته.
هری: اون ساحرست.
لویی نگاهی بین هری و هیزل رد و بدل کرد و بلافاصله جلوی هری قرار گرفت تا مانع آسیب رسیدن بهش بشه.
لویی: تو چی از جونمون میخوای؟
هیزل برخلاف رفتار های نرم و دوست داشتنی همیشگیش با غرور و ابهت چند قدمی به سمت جلو برداشت و رو به روی هردوشون نشست.
هیزل: من چیز زیادی نمیخواستم. شماها قرار بود زیبایی و جوونیم رو بهم برگردونین که اونم انقدر بی عرضه و بی لیاقت بودین که از پسش بر نیومدین. حقتونه همینجا خاکسترتون کنم.
هری از پشت به شونه های لویی چنگ زده بود و توی دلش دعا می کرد مرلین زودتر سر و کلش پیدا بشه. لویی بالاخره کنترلش رو از دست داد و نقاب خونسردی از صورتش پایین افتاد. صداش می لرزید و با همه ی وجود تلاش می کرد هری رو عقب نگه داره.
لویی: من..من نمیفهمم.
هیزل از جاش بلند شد و بهشون نزدیک شد. گرد سیاهی که دور دستهاش جمع شده بود روی لویی ریخت و لویی انگار قدرت حرکت کردنش رو از دست داد. تلاش می کرد دستهاش رو تکون بده ولی انگار از گردن به پایین خشک شده بود.
هیزل: خب ببین لویی. تو طعمه ی من بودی. تو و سولمیتت. من برای تو شیرینی های باطل المهر میاوردم و تو با خوشحالی میخوردیشون. قرارمون این بود که تو دل سولمیتتو بشکنی تا من با اشکهاش معجون جوان سازی درست کنم و بتونم صد سال دیگه هم زندگی کنم. ولی تو یهو جوگیر شدی و به سولمیتت اهمیت دادی و بعد پای اون مرلین بی خاصیتو باز کردی به ماجرا. اوه لویی اشتباه خیلی بزرگی کردی. نترس تقاصشو پس میدی. با همه ی وجودت.
لویی رو با جادو به سمتی پرت کرد و لویی روی زمسن پهن شد. بدنش هنوز بی حس بود و نمیتونست حتی انگشتشو تکون بده. تقلا می کرد برای یک حرکت کوچیک و چشمهاش روی هری قفل شده بودن که به سمتش میدوید.