ساعت ۹ شب بود و جو گرم بین دین و هری و لویی کم کم رو به سردی می رفت. ترس توی دل هاشون رشد می کرد و غم توی صورت هاشون واضح تر می شد. هیچکس برنگشته بود و از نگرانی نمیتونستن آروم بشینن. در با صدای آرومی باز شد و جوانا و سم و آنه وارد شدن. لویی و هری به محض دیدنشون بلند شدن و آنه هری رو توی آغوشش کشید.آنه: پسر قشنگم.
هری رو محکم بغل کرده بود و نوازشش می کرد.
آنه: میدونی چقدر ترسوندی منو؟ اگه پیدا نمیشدی من سکته می کردم میمردم بدون تو.
هری: مامان اینجوری نگو. ببین حالم خوبه دیگه پیشتم.
آنه هری رو از آغوشش جدا کرد و هری بلافاصله وارد آغوش گرم جوانا شد.
جوانا: حالت خوبه عزیزم؟ جاییت درد نمیکنه؟
هری سرش رو به نشانه نه تکون داد و از بغل جوانا بیرون اومد. دین به سمت سم رفت.
دین: کس کجاست؟
سم نگاهی به جوانا و آنه رد و بدل کرد و جوانا به سمت سم و دین قدمی برداشت. دستش رو روی بازوی سم گذاشت.
سم: دین..کس و مرلین راهشونو از همون اول از ما جدا کردن. ما رفتیم دنبال وسایلی که مرلین میخواست و کستیل و مرلین رفتن سمت محله ی کولی ها.
قلب دین برای چند ثانیه وایستاد. کتش رو برداشت و به سمت در رفت ولی سم بلافاصله جلوش رو گرفت.
سم: چیکار میکنی دین؟
دین: میرم دنبالشون.
سم: دین یه جادوگر اون بیرونه که به خون ما تشنست نمیتونی همینجوری بزاری بری.
دین: دقیقا برای همین باید برم دنبال کس.
جوانا: دین مرلین همراهشه. اون قدرتمند ترین جادوگر تاریخه نمیزاره اتفاقی براش بیفته.
دین: خیلی دیر کردن جی.
جوانا به سم نگاهی انداخت و سم بلافاصله نگاهش رو خوند و دستش رو دور بازوهای دین حلقه کرد و روی مبل راحتی نشوندش. دین افکار وحشتناکش رو پس میزد ولی برمیگشتن. هری دست لویی رو دورش حس کرد. محکم طوری که انگار میترسید هر لحظه هری رو ازش بگیرن. صدای در توجه همشون رو جلب کرد و دین به سمت در پرواز کرد. کستیل و مرلین با تعجب به دین نگاه می کردن که کستیل رو سریع و محکم توی آغوشش کشید. کستیل دستهاش رو آروم دور دین حلقه کرد و سرش رو به شونش تکیه داد.
کستیل: دین؟ چیزی شده؟
دین: چرا انقدر دیر کردین؟
مرلین: نسل جادوگران خالص منقرض شده. بجز دو رگه ها کسی نیست کمکمان کند. آنها نیز بجز چند طلسم ابتدایی چیز دیگری بلد نیستند. چطور زندگی میگذرانید در این دوره؟