دست هری رو به لبهاش نزدیک کرد و بوسید. روی چمن های سبز و نرم دراز کشیده بود و سرش روی پای هری بود. آسمون آبی و آفتابی بالای سرشون و ابرهای پشمکی و نرم توش شنا می کردن. دست هری توی موهای لویی بود و نوازش هاش آرامش رو به بدن لویی تزریق می کرد. لویی فکر کرد توی اون لحظه واقعا خوشبخت بود.هری بوسه ی کوتاهی روی پیشونیش زد و چشمهای آبی روشنش رو به هری باز شد. نمیدونست چطوری ولی اون لحظه همه چیز روشن تر از حالت معمول به نظر میرسید. مثل یه رویا. لویی از ته دلش خوشحالی رو حس می کرد. ولی اون حس بد و ترس ته قلبش نمیزاشت از لحظه اونطوری که میخواست لذت ببره. سرش رو از روی پای هری برداشت و کنارش نشست.
لویی: چرا انقدر خوشگلی؟
هری لبخند زد و گونه هاش رنگ گرفتن. زیر نگاه لویی داشت آب می شد.
هری: اونجوری نگاه نکن منوو
لویی خندید و هری رو توی آغوشش گشید. بوسه های ریزش ناخوداگاه روی گونه ی هری نشستن و صدای خندشون بلند شد. هری تقلا می کرد از لویی دور بشه تا از بوسه های بی وقفش در امان بمونه و لویی محکم بهش چسبیده بود.
وقتی هردوشون از نفس افتادن و روی چمن ها ولو شدن هری متوجه فاصله ی کم بینشون شد. صورت لویی بینی دکمه ایش چشمهای آبی اقیانوسیش استخوان گونه ی خوش فرمش و لبهای سرخش بیش از حد نزدیک به هری بود. دست لویی روی کمرش نوازش وار کشیده شد و سرش از روی زمین برداشته شد. هری چشمهاش رو بست و طعم لب های لویی توی دهنش پخش شد.
انگار جرقه های ریز از زیر پوستش رد میشدن. دستهاش رو دور گردن لویی حلقه کرد و بوسه ی نرمشون رو ادامه داد. خالص ترین بوسه ی عمرش. اولین بوسه ی هردوشون بود و هردو ذوب شدن قلبهاشون توی سینه هاشون رو حس می کردن. نفس کم آورده بودن پس به اجبار بوسه رو قطع کردن. لویی چشمهاش رو باز کرد و به هری خیره شد. چصمهای هری هنوز بسته بود انگار روحش هنوز توی چند ثانیه پیش گیر کرده بود و نمیخواست بیرون بیاد.
لویی: هزا؟
هری چشمهاش رو باز کرد و به لویی نگاه کرد.
لویی: دوستت دارم.
لبخند بزرگ چال گونه نمای هری روی لبهاش نشست و به شکم دراز کشید. گردنش رو کج کرد و گونش رو به یکی از دستهاش تکیه داد.
هری: من عاشقتم.
لویی: امروز بهترین روز زندگیمه.
هری: دقیقا! نمیخوام هیچوقت تموم بشه
لویی از جاش نیم خیز شد و کنار هری نشست. لبهاش رو به گوش هری چسبوند و زمزمه کرد.
لویی: شیرین ترین موجود روی زمین.
هری از جاش بلند شد و خواست جواب لویی رو بده ولی با دیدن مرلین پشت سر لویی لبخندش محو شد.