Chapter 1

480 45 15
                                    

~unedited~


"تو مطمئنی میخوای بری؟ هنوزم دیر نیست. ما میتونیم برگردیم"

"آره مامان. برای هزارمین بار،من کاملا جدی ام. باید برم"


چشم غره ای رفتم و واقعا جدی بودم. فقط نمیدونم چرا مامان اینو نمیبینه. من واقعا تو تصمیمم مصمم ام.


چشم های گریون مامان و چهره پر استرس بابا که هی انگشتاشومیشکوند پر رنگ ترین خاطره امروزم بود از وقتی که بیدار شدم.


اونا همیشه منو زیر بال و پر خودشون داشتن وبه همه فعالیت هام کنترل کامل داشتن تا وقتی که من تصمیم خودمو برای آیندم به اونا گفتم.


درسته. کمتر از 2هفته از تولد 18 سالگیم گذشته بود که من بهشون گفتم که به درخواست دوستم، لوکاس، تصمیم دارم به اسپانیا برم و تنها و مستقل زندگی کنم.


شنیدن این تصمیم براشون خیلی سخت بود و مامان تمام روز رو داشت گریه میکرد ولی بالاخره الان که 15 روز گدشته اون کم کم داره به این واقعیت عادت میکنه و راضی شده که این برای همه بهتره و بابا خیلی سریع از به کمک دوستش که تو املاک اسپانیا کار میکرد برام یه خونه خرید که من فقط عکساشو از تو ایمیل بابا دیدم و کارهای پروازم رو انجام داد و من الان اینجام.


تو فرودگاه کالیفرنیا ،درحالی که مامانمو بغل کردم و اون داره مثل ابر بهاری اشک میریزه و آخرین هشدار های لازم درمورد دوری از آدمایی که نمیشناسم رو بهم میده انگار که من یه نوجوونم که میخواد با دوستاش بره پارک. اینو بهش بادآوری کردم و بابا رو هم بغل کردم و بعد دوباره مامان و این رویه اینقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه از پشت بلندگوهای فرودگاه اعلام کردن که دارن گِیت رو میبندن و من با کوله پشتی سبک و تنها چمدونی که در دست داشتم به سمت گیت فرودگاه حرکت کردم.تقریبا میشه گفت داشتم میدویدم.


مامان خیلی اصرار داشت که وسایل بیشتری با خودم ببرم ولی من ترجیح میدم فقط چیزهای مورد نیازم همراهم باشه.


از سقف شیشه ای فرودگاه برای آخرین بار به آفتاب طلایی کالیفرنیا خیره شدم و هواشو با ریه هام پر کردم.


"خداحافظ، ممنونم که 18 سال تحملم کردی!"


بازرسی کمتر از پنج دقیقه طول کشید و اون پنج دقیقه هم بخاطر اذدحام مسافر ها بود.


روی صندلی هواپیما نشستم و تذکر های لازم روی صفحه نمایش جلوی هواپیما گفته میشد.من کنار پنجره بودم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم و خوشحال بودم که صندلی کنارم خالیه چون میتونستم کوله ام که با خودم به داخل هواپیما آورده بودم روش بزارم. اما این برام عجیب بود که چرا باید صندلی خالی باشه درحالی که خونواده دوست من برای پرواز این ساعت اسپانیا نتونسته بودن بلیط بگیرن. پرواز های کالیفرنیا به اروپا زود تموم میشد.

His Dark SideWhere stories live. Discover now