سلام گایز =)
ببخشید واسه اینکه دیر آپ کردم
از این به بعد یکشنبه،چهارشنبه داستان آپ میشه
البته قرار بود رای 15 تا بشه تا این قسمتو بزارم ولی گذاشتم اما از دفعه بعد از این خبرا نیست :)))))))))
دوستاتونو تگ کنین تا بازدیدا و رای ها بیشتر بشه و منم زودتر قسمتارو آپ کنم تا سریع به قسمت های خوب داستان برسیم. ^_^پ.ن عکس بالایی لوکاسه -__-
وقتی روی صندلی فرودگاه مادرید نشسته بودم هوا کاملا تاریک شده بود و فرودگاه نسبتا خلوت بود. فقط یه پرواز داشت به مقصد ایتالیا پرواز میکرد.
سرم بخاطر پروازی که بیشتر از 5ساعت طول کشیده بود درد میکرد. درحالی که کوله ام کنارم رو صندلی کناری بود و چمدونو روبه روم به یه دست نگه داشته بودم، با دست دیگه شقیقه هامو ماساژ میدادم تا بلکه یکم از این سردرد لعنتی کم بشه.
فکر کنم چند دقیقه ای روی صندلی فلزی و سرد فرودگاه نشسته بودم که موهای قهوه ای مایل به قرمز لوکاس نظرمو جلب کرد و پوست رنگ پریدش از بین جمعیت پدیدار شد که دنباب من میگشت. بلند شدم و دستم رو براش تکون دادم تا متوجه من بشه. با آخرین قدرتی که تو بدنم مونده بود اسمشو داد زدم:
"هــــــــــــی لوکاس! اینطرف!"
اون که منو دید به سمتم دوید و چهرش پر از هیجان بود. چمدون رو رها کردم و هیجان زده تر از لوکاس به طرفش دویدم. همدیگرو بغل کردیم و اون منو بلند و یه دور چرخوند و با هم قهقهه سر دادیم. بعد منو گذاشت زمین و با دستاش که رو شونم بود منو از خودش دور کرد تا به صورتم نگاه کنه.
حس کردم چشمام از شدت خوشحالی خیس شده.
"وااای؛ امیلی امیلی امیلــــــی! نمیتونی حتی تصور کنی چقدر دلم برات تنگ شده بود."
لحنش به طرز غیرطبیعی صادقانه بود و دوباره منو تو بغلش گرفت و من از بین بازوهای قویش عطرشو که برای تولد پارسالش گرفته بودم وارد ریه هام کردم.روی سینش گفتم: "باورم نمیشه بالاخره این روز رسید!"
من و لوکاس از وقتی 12 سال داشتیم با هم دوست بودیم. از همون موقعی که با پدرو مادرم برای تعطيلات به مادرید اومده بودم. و برنامه اومدن من به مادرید از 2سال پیش یعنی آخرین باری که اینجا بودم و همو دیدیم بوسیله لوکاس و من برنامه ریزی شده بود.
ما تقریبا هرشب باهم حرف میزدیم و رویا پردازی میکردیم تا اینکه امروز همه چی به واقعیت پیوست و ما الان اینجاییم؛ 2تا جوون که تازه وارد 19 سالگیشون شدن و اومدن که باهم زندگی کنن.
2سال میشه که لوکاس رو ندیدم و الان میخوام تا میتونم بغلش کنم.
"خب دیگه، فکر میکنم باید بریم. تو حتما خیلی خسته ای"