گوشیمو از تو جیبم درآوردم و به آدرسی که هری داده بود برای چندمین بار نگاه کردم.
"کوچه ی 13 جنوبی"
زیر لبم آدرس رو تکرار میکردم و دنبال تابلوی کوچه میگشتم. پایین شهر مادرید خیلی بیشتر از چیزی که تصور میکردم ترسناک بنظر میرسید. پر از ساختمونها و انبار های متروکه و خیابون های خلوت که هیچ کس توشون دیده نمیشد.
اینجا پر از کوچه های باریک بود و باید خیلی حواسمو جمع میکردم تا اشتباه نرم.
پامو رو آسفالت های داغون کشیدم و فهمیدم که به بن بست رسیدم. اون لعنتیا حداقل میتونستن اینجا چراغ بزارن.
فلش گوشیمو رو تابلوی آخرین کوچه انداختم. 25 غربی.
من کی اومدم اینجا؟؟؟؟؟
از خستگی نفس نفس میکشیدم و حس کردم کم کم دارم ترس رو که تو همه ی این مدت داشتم پسش میزدم احساس میکنم.
دستامو رو زانوهام گذاشتم و نفس نفس کشیدم. من باید برگردم. میتونم بعدا با هری حرف بزنم ولی دیگه بیشتر از این نمیتونم تو این جای ترسناک بمونم.
صدای چند تا مردو شنیدم که از یه کوچه بیرون اومدن. شاید اونا بتونن کمکم کنن.
آروم نزدیکشون شدم ولی اونا پشتشون به من بود و نفهمیده بودن.
"تو باید چندتا دختر واسه اینجور مواقع داشته باشی رفیق."
یکیشون اینو بلند تر از حد معمول گفت و 4 نفر دیگه بلند بلند خندیدن. اونا مستن. فکر نکنم کمک گرفتن از اونا فکر خوبی باشه. آروم یه قدم به عقب برداشتم و بعد شروع کردم به دویدن ولی خوشبختانه اونا اونقدر مست بودن که صدای قدما مو نمیشنیدن.
به همون کوچه ای که ته بن بست بود رفتم و داخلش شدم. یواشکی نگاهشون کردم تا ببینم متوجه من شدن یا نه.
دستامو روی دیوار سیمانی کوچه گذاشتم تا اگه اتفاقی افتاد بتونم سریع فرار کنم.
اونا دور شدن و صدای خنده هاشون کم و کمتر شد تا اینکه کاملا از بین رفت.
یه نفس عمیق از روی آسودگی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و برگشتم.
اوه خدای من. یکی تو کوچه اس. اون وایستاده بود و روش به من بود ولی نمیتونستم از روی تاریکی خوب ببینمش.
اون بهم نزدیک تر شد و موهای فرفریش معلوم شد.
یه لبخند زدم و منم به طرفش رفتم.
"هری. تو منو ترسوندی."
"جدی؟؟ نمیخواستم بترسونمت عزیزم!"
اوه وات د هل . اون هری نیست. اون صدای کلفت امکان نداشت صدای هری باشه ولی دیگه دیر شده بود و اون الان دقیقا روبه روی من وایستاده بود.