Chapter 4

340 34 13
                                    

~unedited~
~این قسمتو من همین الان تموم کردم واسه همین فرصت نکردم بررسیش کنم و ممکنه بعدا یکم تغییرش بدم پس دیگه به بزرگی خودتون ببخشید اگه هر ایرادی داره~

+ عکس بالایی لارنه

صبح با نور خورشید که از پنجره ی بزرگ اتاق به داخل می تابید از خواب بیدار شدم. یادم نمیاد کی خوابم برده بود ولی مطمئنا خیلی نگذشته بود چون تمام دیشب رو چشمام باز بود و از ترس خوابم نمیبرد اما با روشن شدن هوا تونستم با خیال راحت چشمامو روهم بزارم.

روی تخت وول خردم و زیر لب غرغر کردم. چشمام به زور باز شد و پتو رو از روم کنار زدم. با یه حرکت سریع نشستم و به اطرافم نگاه کردم.

پرده اتاق کنار زده شده بود و برای همین اتاق اینقدر روشن بود. اما من مطمئنم که دیشب پرده رو کاملا کشیده بودم.شاید لوکاس یا جولیو اینکارو کردن. وگرنه کار کی میتونه باشه؟؟ سعی کردم فکر کردن به این چرت و پرتارو کنار بزارم و برم آماده شم. امروز دوشنبه اس و باید با لوکاس به جایی که قراره توش کار کنم میرفتم.

به ساعت گوشیم نگاه کردم. 7 بود. فکر کنم هنوز کلی زمان برای آماده شدن دارم. نباید عجله کنم و باید همه چیو با دقت انجام بدم چون امروز اولین روزه.

پتوی تختم رو با دقت صاف کردم. صورتم رو شستم و کلی زمان برای مسواک زدنم صرف کردم. موهامو با دقت شونه کردم و بالای سرم بستم و یکم آرایش کردم و 2بار خط چشممو پاک کردم تا بتونم مناسب ترین رنگو برای چشمای آبی درشتم که از شدت کم خوابی زیرش گود افتاده بود، انتخاب کنم. لباسامو که هنوز از چمدون در نیاورده بودم بیرون آوردم و بعد از اینکه دامن مشکی و بلوز سفیدم ر برداشتم بقیه لباسا رو چپوندم تو چمدون تا تو اولین فرصت تو کمد بزارمشون.

لباسام رو پوشدم و از آیینه خودمو نگاه کردم. دامن روی تا بالای زانوم بود و بلوز خیلی خوب تو تنم مونده بود. کراوات مشکی مورد علاقمو هم بستم و برای اینکهواز نریختن موهام جلوی صورتم مطمئن بشم 2تا گیره مشکی هم به طرف چپ سرم زدم.

بعد همه ی اینا ساعت تازه 7:30 بود و فکر کنم دیگه باید میرفتم پایین چون انگار خولیو بیدار شده بود و تو آشپزخونه بود. باید میرفتم پایین تا بهش تو آماده کردن صبحانه کمک کنم.

کیف چرمی مشکیمو که بند بلندی داشت روی دوشم گذاشتم و گوشیمو انداختم داخلش. اسپری مورد علاقمو از توش درآورم و به خودم و زدم. بعد تنها کفشای پاشنه بلندم رو که خوشبختانه اوناهم مشکی بودن دستم گرفتم و از اتاق خیلی آروم بیرون اومدم. میدونستم اگه تو اتاق کفشامو میپوشیدم ترق توروقش همه رو بیدار میکرد.

وقتی به پایین پله ها رسیدم و کفشامو پوشیدم خولیو رو دیدم که تو آشپزخونه مشغول بود و داشت با دستای لرزونش شیر رو توی ماهیتابه میریخت.

His Dark SideWhere stories live. Discover now