Chapter 8

246 32 11
                                    

سلام. من واقعا واقعا واقعا عذر میخوام بابت اینکه یه هفته بدون اینکه اطلاع بدم نذاشتم. ولی باور کنین واقعا نتونستم بزارم چون چندروز نبودم بعد هم نتم قطع بود و 2روز هم گوشیمو گم کرده بودم. بعدش هم یادم رفته بود ادامه رو تو کجا ذخیره کردم -_____-
خلاصه همه چی دست به دست هم داده بود که من نتونم آپ کنم ولی بالاخره داستانو گذاشتم با هر زحمتی بود. پس خواهش میکنم رای و نظر بدین تا ادامه رو بزارم. چون رای و نظرای چپتر قبلی اصلا رضایت بخش نبود. پس لطفا هرکی به قسمتای قبلی رای نداده بره رای بده و اینکه یه شرط رای هم باید بزارم تا ببینم چندنفر میخوان کا ادامه رو بزارم.
زیر 10تا رای = دیگه نمیذارم -___-
بالای 10تا رای = هفته ای یه بار میذارم
بالای 15 تا رای = به همین روال میذارم
بالای 20 تا رای و نطر= یه روز درمیون میذارم ^.^
تا چهارشنبه ببینم چیکار میکنین.


خیابونا شلوغ بود و برخلاف تصورات من داشت شلوغ تر هم میشد. وقتی از یکی از خیابونا که تو گرن ویا (Gran Via) بود رد میشدیم یاد موقعی افتادم که لوکاس منو آورده بود تو یکی از نایت کلاب های اینجا و ما هردو مست کرده بودیم درحالی که فقط 15 سالمون بود. اما این کار ما بی جواب نمونده بود و به محض برگشتنمون با کلی داد و بیداد از طرف مامانامون روبه رو شدیم. اون موقع مامان لوکاس هنوز زنده بود. اون یه زن تپل و مهربون بود. بعد رفتنش همه خیلی آسیب دیدن اما بیشتر از همه لارن اذیت شد. از اون به بعد اون دیگه خودش نبود. اون هرکاری میکرد و خولیو هم جلودارش نبود. برای یه دختر 18 ساله که تازه بزرگ شده بود این خیلی سخت بود و من اینو قبول دارم. ولی اون نتونست باهاش کنار بیاد و من شرط میبندم هنوزم نتونسته. من فکر میکردم گذر زمان بتونه اونو درست کنه اما اشتباه میکردم. اون الان بدتر هم شده و من اینو کاملا حس میکنم.

من به ساعت ماشین نگاه کردم. نزدیک 11 بود و ما هنوز یکم دیگه راه داشتیم. اخمای هری توهم بود وقتی رانندگی میکرد و از وقتی اومدیم دیگه با هم حرف نزدیم. من فقط چندبار سعی کردم صدای آهنگو کم کنم ولی اون هربار صدارو دوباره بلند کرد و من چون حوصله جروبحث باهاشو نداشتم بیخیال شدم و درحالی که سرم رو به پشتی صندلی چسبونده بودم و با دستام گوشامو نگه داشته بودم چشام کم کم بسته شد.

خواب و بیدار بودم اما میتونستم حس کنم که دارم جابه جا میشم. عطر هریو وارد ریه هام کردم و بازوهای قویشو دورم حس کردم. اون داشت منو میبرد. حالا دیگه کاملا بیدار شده بودم. ناخودآگاه لبخند رو لبام اومد ولی سریع حالت خواب به خودم گرفتم تا متوجه بیدار بودنم نشه.نفساش میخورد به صورتم و سینش با هرنفس بالا و پایین میرفت. نمیدونم دلیلش چی بود ولی دوست نداشتم وضعیتی که الان داشتیم خراب بشه. حس کردم دوباره چشمام سنگین شد.


صبح نمیدونم چطوری پا شدم. ولی با یه لبخند رو لبم پاشدم. این راحت ترین خوابی بود که از وقتی به اینجا اومدم داشتم. به ساعتم نگاه کردم. 7ونیم بود ولی خوشبختانه امروز یکشنبه اس و تعطیله. پس فکر کنم هنوز برای بیدار شدن زوده.

His Dark SideWhere stories live. Discover now