Chapter 6

293 28 7
                                    

سلام. امروز واقعا حالم بد بود و نمیخواستم این قسمتو امروز بزارم ولی چون اون یکی قسمتم با تاخیر گذاشته بودم هرجوری بود این قسمتو نوشتم. این قسمت نسبتا طولانیه و یکی از سخت ترین قسمتایی بود که نوشتم چون باید راجع به شهر مادرید تحقیق میکردم چون نمیخواستم اطلاعاتو از خودم در بیارم. بخاطر همین وقت نکردم بازخونیش کنم و اگه اشکالی داشت بهم بگید تا ویرایشش کنم.
امیدوارم خوشتون بیاد و اینکه لطفا لطفا لطفا رای بدید چون واقعا خیلی سخته نوشتن مخصوصا این قسمت که بیشتر از 5ساعت امروز وقتمو گرفت و تنها انگیزه ای که برای نوشتن دارم حمایت شماست. انتظار دارم این قسمت همه رای و نظر بدین تا ببینم چقدر براتون اهمیت دارم.
از همه ی کسایی هم که تا اینجا حمایت کردن ممنونم
و اینکه نظرتونو راجع به داستان بگین من همرو میخونم و به همه جواب میدم.

پ.ن عکس بالای امیلی

5روز گذشت و من دیگه هری رو ندیدم. کم کم خاطره ی اون شب داشت به فراموشی سپرده میشد و من باور کرده بودم که چیزایی که دیدم فقط جزیی از خوابم بوده. لوکاس حالش خوب شده بود و دوباره شوخ طبعیشو بدست آورده بود و منم سعی میکردم زیاد ازش راجع به چیزایی که هری اونشب گفته بود سوال نکنم. نمیخواستم این حال و هوای خوبشو خراب کنم. ما زیاد همو نمیدیدم بجز مواقعی که سر کار بودیم و اونجا هم من بیشتر وقتمو با نورا میگذروندم.

من و اون حیلی زود صمیمی شده بودیم ولی من هنوز سعی نکرده بودم راجع به هری و لوکاس ازش چیزی بپرسم.

"خب، امروز چیکاره ای؟"

لوکاس درحالی هردو رو کناپه نشسته بودیم اینو گفت. من چهارزانو نشسته بودم و کنترل تو دستم بود و درحالی که تو فکرام غرق بودم کانالارو بالا پایین میکردم. لوکاس هم پاشو رو پاش انداخته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.

"شنیدی چی گفتم؟"

سرم رو بلند کردم و دیدم اون داره بهم نگاه میکنه. تصویر اون چشمای سبز اومد تو ذهنم ولی من سریع سرمو تکون دادم و اون تصویرو هل دادم عقب.

"ها؟ نه ببخشید حواسم رو تلویزیون بود"

دروغ گفتم.

"میگم امروز چیکاره ای، برنامت چیه؟"

"چطور مگه؟"

اون واسه چی داره اینو میپرسه؟

"خب الان یه هفته میشه که اومدی اینجا و امروز تعطیله. فکر کردم شاید بخوای یکم بری بیرون و این اطرافو ببینی."

"آها..آره...شاید."

"شاید"

اون تکرار کرد و انگار از جوابی که بهش دادم راضی نبود. دوباره رو گوشیش متمرکز شد و من دیدم زیر لب یه چیزی گفت.

بازهم سکوت برقرار شد .تو این فکر بودم که شاید واقعا خوب باشه اگه بخوام امروزو از خونه برم بیرون و یکم بگردم که تلفنم زنگ خورد. از رو میز برش داشتم و به شماره ی ناشناس جواب دادم.

His Dark SideWhere stories live. Discover now