Chapter 3

320 35 8
                                    

سلااااام!
خب هنوز رای ها اونقدر که باید نشده ولی من داستانو گذاشتم فقط بخاطر اینکه اینهمه حمایت میکنین و میخونین.گ
امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد. و نظرتونو دربارش حتما حتما بگید. من به همه جواب میدم. رای هم یادتون نرهههههههههه . به خدا یه انگشتتونو روس این ستاره هه فشار بدین یک ثانیه هم وقتتونو نمیگیره D=
پس رای بدین و هرچی فکر میکنین راجب داستان بگین حتی اگه فکر میکنین خوب نیست هم بگین.
و اینکه قسمت بعد هم طبق روال یکشنبه گذاشته میشه :)



هوا کاملا تاریک بود و محوطه خونه پدر لوکاس با چراغ هایی که شکل گوی یودن روشن بود. و نور خیلی زیادی هم از داخل خونه به بیرون میتابید.

"از آخرین باری که به اینجا اومدی، اینجا کلی تغییر کرده."

لوکاس اینو گفت وقتی از ماشین پیاده شدیم.

"جدی؟" من واقعا متوجه تغییری نشده ام. البته تا الان.

"آره. اتاق من قبلا طبقه پایین بود کنار اتاق لارن. الان رفته بالا. ما پارسال خونه رو تعمیر کردیم و حموم دستشویی و اتاق مهمون به بالا اضافه کردیم.

"من فکر میکردم میخواین از اینجا برین"

"آره منم این فکرو میکردم ولی بابای پیرم نمیخواد خاطره هاشو اینجا بزاره و بره. اینجا خونه جدش بوده. میدونی؟"

اون انگار از این زیاد راضی نبود.

"متوجه ام"

جو بینمون خیلی شک بود و من حرفمو ادامه دادم: " ولی ناراحت نباش! این خونه اونقدر هاهم قدیمی نشون نمیده"

سریع جوابمو داد:" نه اونقدر خوب که من بتونم دوست دخترمو بیارم توش!"

اوه. فکر نمیکردم مشکلش این باشه. "خب آره، ولی اونقدر خوب هست که دوست صمیمیتو بیاری توش!"

با شوخی زدم به بازوش و اون منظورمو گرفت. تقریبا لبخند زد زد و یه کله تکون داد و بعد جلوتر از من وارد حیاط شد تا در سفید خونه رو، که تتزه رنگ شده بود، برام باز کنه.

وقتی داخل خونه شدم کفپوش چوبی جیرجیر کرد و بعد پامو گذاشتم روی فرش قهوه ای رنگ و رو رفته ی ورودی و وارد اتاق نشیمن شدم که هیچ فرقی نکرده بود. چند تا مبل راحتی پارچه ای قدیمی که دور هم بودند و روبه روی مبل 3 نفره تلویزیون روی دیوار نصب بود. قبلا روی میز بود. فرش بین مبل ها و تلویزیون عوض شده بود و رنگ قرمز-قهوه ای پررنگ و تازگیش با بقیه جاهای خونهء قدیمی سنخیت نداشت.

وسط مبل ها یه میز بود و من خولیو رو دیدم که رو کاناپه جلوی تلویزیون چرت میزد.

"بابا. بیدار شو و ببین کی اینجاس!"

خولیو که انگار آب سرد روش ریخته بودن با وحشت بیدار شد و بعد با دین من دوباره صورتش عادی شد و لبخند پهنی زد که چین و چروک های دور چشمش رو عمیق تر کرد. بعد به سختی از کاناپه بلند شد و لنگ لنگان به طرف من اومد.

His Dark SideWhere stories live. Discover now