~unedited~
"نمیای پایین؟"
هری کنار در من وایستاده بود و بازوهاشو توهم گره کرده بود و داشت نیشخند میزد.
"چ چرا دارم میام."
در ماشینو با تردید باز کردم. پامو با احتیاط رو زمین گذاشتم و حس کردم پام تو زمین گلی فرو رفت.
"سخت نگیر. فقط یکم گله"
بهش نگاه کردم که با تمسخر نگام میکرد.دوست دارم بزنمش.
"فقط ساکت شو هری. اگه میدونستم میخوای منو بیاری همچین جایی اصلا باهات نمیومدم."
آروم قدم برداشتیم و من صدای کتونی های سفید و جدیدمو که به گل و لجن میچسبید میشنیدم.
"کجا داریم میریم؟"
من این سوالو برای چندمین بار پرسیدم ولی ایندفعه دیگه جوابش واسم مهم نبود. فقط چون میدونستم عصبی میشه اینو دوباره پرسیدم.
من هریو نگاه کردم که کنارم راه میرفت و چشماشو با این حرفم چرخوند.
"امیلی کارتر! این دفعه ی هزارمه که داری این سوالو ازم میپرسی. فقط بهم اعتماد کن باشه؟"
"چرا باید بهت اعتماد کنم؟ تو منو آوردی وسط نا کجا آباد تو جنگل بدون اینکه بهم چیزی بگی و فقط میگی بهم اعتماد کن!"
"خب. من که مجبورت نکرده بودم با من بیای. من فقط گفتم میخوام برم بیرون و تو هم دنبالم راه افتادی. الانم اگه بخوای میتونی برگردی."
باورم نمیشه اون داره اینو میگه. اون میدنه من چیزی ندارم که برگردم و واسه همین اینو میگه.
"تو یه عوضی هستی هری و مطمئن باش اگه من برای برگشتن چیزی داشتم همین الان برمیگشتم."
اون فقط سر تکون داد انگار خودشم قبول داشت که یه عوضیه و دیگه چیزی نگفت.
ما از بین درختای جنگل رد میشدیم و من خودمم نمیدونم چرا دارم مثل احمقا دنبال این غریبه میرم و بهش اعتماد کردم.
بعد تقریبا 20 دقیقه اون جلوی یه خونه کوچیک وایستاد. یه خونه؟ اونم وسط جنگل؟ این یکم عجیبه. کی میتونه اینجا زندگی کنه؟؟
هری در چوبیو برام باز کرد و جواب سوالمو بهم داد. خب معلومه! فقط یه آدمی مثل اون میتونه اینجا زندگی کنه.
من با تردید وارد خونه شدم. به هرحال از بیرون موندن تو گل و لجن بهتر بود مخصوصا الانم که بارون نم نم شروع شده بود.
اونم دنبالم اومد و قبل از اینکه درو ببنده چراغو روشن کرد.
"خب. به خونه من خوش اومدی!"
اینو گفت و من به این فکر کردم که چرا اون باید اینهمه خونه اونم تو یه شهر داشته باشه. این 2 تا دلیل میتونه داشته باشه. یا اینکه اون خیلی پولداره یا اینکه......دیوونس!