سلام^.^
امیدوارم که از این قسمت خوشتون بیاد و رای و نظر بدین حتماااا حتمااا. هرکی ببینم رای داده ولی نظر نداده با من طرفه هاااا-___-
یه وقت نیاین کلا رای ندینا :دی
داستان از این قسمت تازه داره شروع میشه پس منتظر قسمتای بهتر باشین =))))
قسمت بعدی هفته دیگه... و اینکه....دوستون دارم یه عاالمههههه ♥"شوخیت گرفته؟؟ موزه ال پرادو یکی از بهتریناس"
نورا چشماشو تو حدقه چرخوند.
"بهترین برای تو"
"شوخی میکنی؟؟ من قبلا اونجا کار میکردم و باید به اطلاعت برسونم که اونجا همیشه از بقیه جاها شلوغ تره."
نورا داشت سعی میکرد سلیقشو بهم تحمیل کنه.
"به هر حال ما قرار نیست بریم اونجا. من منظورم رفتن به یه جای هیجان انگیز بود نه یه گالری هنر."
"اوه باشه خانوم یکدنده! اصلا خودت بگو که کجا بریم"
نورا پوف کشید و معلوم بود عصبانی شده. درست مثل 10 دقیقه پیش من که شوکه شدم وقتی دیدم اون با مامانش اومده. من درواقع میخواستم برم خرید و بعد با نورا برم به یکی از کلاب های بالای شهر و یکم خوش بگذرونم اما اون با اوردن مامانش گند زد به همه چی!
"خب بچه ها، چطوره باهم بریم به بستنی فروشی که پایین خیابونه؟ هوا خیلی گرمه."
خانم اسمیت با این حرفش سعی کرد جو بین مارو بهتر کنه. لبخند زدم و گفتم:
"حتما خانوم اسمیت."
"سالی صدام کن دخترم. وقتی میگی خانوم اسمیت حس میکنم خیلی پیر شدم!"
اون خندید و منم لبخند زدم و نورا همچنان اخم کرده بود. فکر کنم سالی اونقدرا هم بد نباشه اما هنوز نمیتونم ریسک کنم و بهش درباره ی کلاب بگم.
ما تو طول پیاده روی پهن قدم زدیم تا اینکه کم کم تابلوی بزرگ بستنی فروشی رو دیدم که ته خیابون بود و با حروف درشت و نورانی روش کلمه ی "کافه ریباس" حک شده بود.
ما رو صندلی های پلاستیکی که دور میزهای گرد سفیدی که رو پیاده رو چیده شده بودن، نشستیم و منتظر موندیم تا سفارشامونو بیارن.
سالی داشت برای پسر بچه ی بلوندی که یه میز اونور تر تو بغل مامانش بود دست تکون میداد و نورا هم با گوشیش ور میرفت. من آرنجمو گذاشته بودم رو میز و چونمو گذاشته بودم رو دستم و به گوشیم که رو میز بود زل زده بودم.
با اون یکی دستم رو میز زدم و سعی کردم یه ریتم خاصی رو در بیارم.
حس میکنم خیلی وقته که اینجا منتظر نشستیم. یاد کافه های کالیفرنیا افتادم که با وجود شلوغ بودن، درعرض یک دقیقه سفارشو میاوردن.