"هــــــی"
هری برام دست تکون داد و بعد هم برای لوکاس. انگارنه انگار که اونا باهم حرف نمیزدن.
جلو رفتم و روبه روی هری وایسادم و پشتمو به لوکاس کردم.
"تو اینجا چیکار میکنی هری؟ قرار نیست من باهات بیام."
مطمئن نبودم که صدامو شنیده باشه یا نه چون خیلی آروم گفتم. ولی اون انگار شنیده بود چون لب پایینش به سمت پایین خم شد و با حالت با مزه ای اخم کرد.
"آخه چرا؟؟"
مطمئنم داره خودشه به اون راه میزنه ولی لحنش و قیافش خیلی شیرین بود و باعث شد من بدون فکر لبخند بزنم.
"چون من به لوکاس قول دادم که باهاش برم."
"خوب لوکاس میتونه باهامون بیاد. من میتونم ببرمتون."
اون ابروهاشو بیشتر تو هم فرو کرد و باعث شد پیشونیش چین بخوره انگار از تصمیمش اصلا راضی نبود ولی این من راضی بودم چون اینطوری لازم نبود اون دوتا مثل دوتا رقیب جلوی هم قرار بگیرن و من هم لازم نبود یکیشونو انتخاب کنم، پس قبول کردم.
"هی لوکاس بیا اینجا."
به لوکاس که با کنجکاوی داشت بهمون نگاه میکرد دستمو تکون دادم و اون خوشحال شد که بالاخره تو مکالممون راهش دادیم ولی سعی کرد قیافشو اینجوری نشون نده.
"بله؟"
"مممم لوکاس هری گفتش که میتونیم با اون به نمایشگاه ماشینا بریم."
لوکاس هم انگار مثل هری راضی نبود ولی قبول کرد چون میدونست اگه نکنه من با هری میرم و اونو نمیبریم.
"باشه."
هری در جلورو که برای من باز کرده بود بست تا لوکاس خودش بازش کنه و رفت اونور نشست و من از این حرکت بچه گانش خندم گرفت.
پشت نشستم و لکاس درو خیلی محکم روهم کوبید.
"هوووی این ابوقراضه ی خودت نیست که درشو اینجوری میبندی. میشکنه."
لوکاس واسه هری چشم غره رفت و رادیو رو روشن کرد و اونا تو کل راه سر چیزای چرت و پرت باهم دعوا کردن....
زنی که فروشنده ی ماشین بود با لحجه ی خیلی غلیظی اسپانیایی صحبت میکرد و انگلیسی هم بلد نبود برای همین لوکاس باهاش حرف میزد و من کنارشون وایساده بودم و لوکاس برام حرفاشو ترجمه میکرد.
هری رو یکی از صندلی های گوشه ی نمایشگاه نشسته بود و یا سرش تو گوشیش بود و یا داشت باهاش حرف میزد.
"امی؟ حواست هست؟"
صدای لوکاس رو شنیدم و نگاهمو از رو هری برداشتم.
"چی؟ نه، ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد."
"این ماشین از نظر قیمت و مصرف سوختش از همه بهتره. میخوای یه نگاهی بهش بندازی؟؟"