بدنش هنوز خیس بود و میدونست توی آینه حموم شونهها و بازوهای کبودش رو ببینه، موهای مشکیِ نم دارش رو که روی پیشونیش ریخته بودن به عقب فرستاد و با حوله ناحیه گردنش رو خشک کرد.
از اونجایی که کمی پیش دوش رو بسته بود داشت سردش میشد برای همین خیلی زود لباسهاش رو پوشید و بیرون رفت. همونجوری که حوله رو روی موهاش حرکت میداد تا زودتر خشک بشن، کارهاش رو به آرومترین شکلِ ممکن انجام میداد تا اعضای خانوادش بیدار نشن.
صبحونش رو قبلِ حموم خورده بود برای همین ژاکتش رو هم پوشید و سمت کشو کمدش رفت، داشت وسایلش رو زیر و میکرد که بورا توی خواب نفس عمیقی کشید و سر جاش چرخید که تهیونگ مکثی کرد و نگاهش به اون سمت کشیده شد.
بورا زیر پتو در کنار مادرش با آرامش خوابیده بود و نفسهای آرومی میکشید. دستهای زبر مادرش از پشت بورا رو در آغوش امنش داشتن و نور ضعیف شعلههای بخاریِ روی صورت هردوشون میافتاد.
تهیونگ بدونِ اینکه وقت تلف کنه به محض پیدا کردن چاقوی ضامن دارش اون رو توی جیب شلوارش گذاشت و صورتش رو با زدنِ ماسک مشکیش پوشوند، از کنار تخت برادرش رد شد و از خونه بیرون زد ولی مقصدی نداشت.
بیهدف توی خیابونها راه میافتاد و آگهیهای روی دیوار رو میخوند، بعضی وقتها توی پلهای هوایی هم آگهیهایی به چشم میخوردن برای همین از اونها هم رد میشد.
کم کم با بیدار شدنِ ساکنین شهر، خیابونها هم پر تردد تر میشدن ولی تهیونگی که قدم زنان از بینشون رد میشد، چشمش به مغازهها و مکانیکیها بود تا شاید یکیشون به شاگردی چیزی نیاز داشته باشه.
بعضی وقتها هم خودش وارد میشد و میپرسید که به شاگرد نیاز دارن یا نه ولی هر بار با شنیدنِ جواب منفی سرخورده تر از قبل از اونجا خارج میشد، هرچند بعضی وقتها هم بعد اینکه سنش رو ازش میپرسیدن ردش میکردن.
وقتی مسیرهاش به بن بست رسیدن و دیگه جایی نموند که بره، مجبور شد راهش رو سمت مدرسه کج کنه. هوا سردتر از اونی بود که بتونه تا شب بیرون بمونه.
دستهاش جوری یخ زده بود که حسشون نمیکرد و از اونجایی که نمیتونست به خونه بره، مدرسه بهترین مکان برای فرار از این هیاهوی بیسرانجام بود.
از در رد شد و همونجوری که میدونست در معرض دید دوربینهای مداربسته مدرسه قرار داره، سمت ساختمونِ ورودی رفت. داشت از کنار ماشینهای پارک شده دبیرها رد میشد که در یکیشون باز شد.
تهیونگ بدونِ اینکه اهمیت بده رد شد ولی با شنیدنِ هووف کشیدن جونگکوک شک کرد که اونه یا نه، برای همین سرش رو سمت ماشین برگردوند.
جونگکوک شاکی از استارت نخوردنِ ماشینش که هر روز یه ایراد جدید پیدا میکرد، ماشین رو دور زد و سراغ کاپوت رفت ولی چندان از این چیزها سر در نمیاورد و هیچوقت بهشون اهمیت هم نداده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/344853626-288-k236879.jpg)
أنت تقرأ
Forbidden ✥ Taekook [ Kookv ]
أدب الهواةخیابونهای سرد شهر با قدمهای پسری آشنا هستن که زندگیش توی مسیر کارش مختصر شده... چیزهای زیادی توی زندگیِ تهیونگه که دنیای اون پسر دبیرستانی رو تاریک کردن ولی جونگکوک به عنوان دبیرش چه جایگاهی میتونه توی این دنیا داشته باشه؟ _________________ ممنوعه |...