بادهای خنک و حرکتِ برگهای خشکیده پاییزی کم کم از دل خیابونها جمع شده بودن و شهر بوی قدمهای زمستون رو میداد. خونه گرمِ جونگکوک مثل اغلب وقتها ساکت بود و خود مرد هم از وقتی که از مدرسه اومده بود، جسمِ خستهاش روی تختش رها کرده و به خواب رفته بود.
جونگکوک با بلند شدن صدای گوشیش بین خواب و بیداری دستش رو روی تخت و سمتِ صدا حرکت داد و وقتی گوشیش رو لمس کرد، برقراری تماس رو لمس کرد.
-بد موقع زنگ زدم؟
جونگکوک غلتی روی تختش زد و با صدای گرفتهای که بمتر از بقیه وقتها شده بود در جواب هوسوک لب زد:
-نه.
-مثلِ اینکه خواب بودی و بیدارت کردم.
جونگکوک همونجوری که با چشمهای بسته گوشی رو کنارِ گوشش نگه داشته بود دوباره هومی کرد که هوسوک گفت:-میخواستم امشب بیای مکانیکی.
-چیشده؟
جونگکوک دوباره لب زد و پلکهاش رو به آرومی باز کرد، از نگاهش مشخص بود که هنوز خمارِ خوابه.
-تولد تهیونگه... و خب همونجوری که میدونی بعد از اون سوءتفاهمهایی که پیش اومد انگار بینمون یه دیوار هست، با اینکه تهیونگ هیچوقت حرف نمیزد ولی جو خیلی سنگین شده.جونگکوک داشت گوش میکرد و هوسوک هم ادامه داد:
-امشب با یه کیکِ کوچیک تولدش رو بهش تبریک میگم، میخواستم تو هم از اونجایی که دبیرِ مدرسهاش هستی و باهات احساس راحتی بیشتری میکنه اینجا باشی.-تولدشه؟
جونگکوک که نشسته بود، به نرمی سر انگشتهاش رو به لبهاش کشید و با خودش زمزمه کرد.
-میتونی بیای؟
با اینکه هوسوک نمیدید ولی جونگکوک پلکی زد و آروم گفت:
-میام...-پس شب میبینمت، خدانگهدار.
وقتی که تماسشون به پایان رسید، جونگکوک دستی به سرش کشید و از روی تخت بلند شد. از جلوی آینهای که عضلههای سفتِ سینه و شکم شش تکهاش رو منعکس میکرد رد شد و دستی به زیر پلکهاش کشید. چقدر خوابیده بود.لباسی که قبل خواب از تنش خارج کرده بود رو توی سبدِ لباسهایی که باید شسته میشدن انداخت و با پوشیدن بافت شیری قهوهای زیبایی که کمی مدلِ گشادی داشت، شعله بخاری اتاقش رو کم کرد.
از اونجایی که شب قرار بود به مکانیکی بره زودتر سراغِ ورقههای امتحانیش رفت که تا اون موقع تصحیحشون رو به اتمام برسونه. نسکافهای با شیر داغ درست کرد و بعد از ریختنش توی لیوانِ نسبتا بزرگی، کمی بهش عسل و دارچین اضافه کرد.
مزه عسل و دارچین توی هر چیزی همیشه اون مرد رو یاد کودکیش میانداخت، یادش بود که قبل از اینکه به پرورشگاه بره هر صبح مادرش توی هر نوشیدنیِ گرمی که براش درست میکرد عسل و دارچین میریخت.
اینجوری نبود که از روی دلتنگی خودش هم به این عادت دچار شده باشه، اون با تنهاییِ بدون چون و چرا انس داشت ولی میخواست چیزهای کوچیکی که به کودکیش تعلق داشتن رو یه جایی توی زندگیش نگه داره.
KAMU SEDANG MEMBACA
Forbidden ✥ Taekook [ Kookv ]
Fiksi Penggemarخیابونهای سرد شهر با قدمهای پسری آشنا هستن که زندگیش توی مسیر کارش مختصر شده... چیزهای زیادی توی زندگیِ تهیونگه که دنیای اون پسر دبیرستانی رو تاریک کردن ولی جونگکوک به عنوان دبیرش چه جایگاهی میتونه توی این دنیا داشته باشه؟ _________________ ممنوعه |...