صبح روز بعد، جیمین میدونست که باید پدرش رو ملاقات کنه و این آخرین کاری بود که دلش میخواست انجام بده.
عمداً کار های اجتناب ناپذیرش رو به تعویق انداخت، تا اواخر بعدازظهر توی رختخواب موند و به جای آماده شدن، ایمیل ها رو چک کرد. توی همون لحظه، هوسوک به اتاقش اومد و اونو از رختخواب بیرون آورد. جیمین رو به حموم فرستاد و مطمئن شد که آمادست. و بعد اونو تا خونه پدر مادرش همراهی کرد.
با وجود هوسوک جیمین احساس آرامش میکرد. جیمین میدونست که هوسوک اجازه نمیده اعصابشو از دست بده و کینه های بی رحم نسبت به پدرش که با دقت تا الان پنهانش کرده بود، آشکار کنه.
در حال حاضر، پدرش باید ایده ای داشته باشه. جیمین حاضر نبود باور کنه که پدرش از احساسات واقعیش باخبر نیست، وقتی اون تا الان هرگز سعی نکرده جلوشو بگیره.
لباسای غیر رسمی رو تغییر داد و از اینکه امروز مجبور نبود دوباره کت شلوار بپوشه احساس راحتی میکرد. وقتی کاملا آماده شد با لبخند کوچیکی روی لباش به سمت هوسوک رفت.
هوسوک اونو به پایین آپارتمان، جایی که راننده منتظرشون بود، راهنمایی کرد. در جواب جیمین لبخندی اطمینان بخش و ضربه ای به دست جیمین زد.
" جیمینا! نگران چی هستی؟ "
هوسوک با کنجکاوی سوال کرد. بنظر میرسید که واقعا از آشفتگی درونی جیمین بی خبره.
ابروهاشو توی هم کشید و دستاشو محکم گرفت:
" تو همیشه با پدرت رو در رو میشی این که سخت نیست "
جیمین درحالی که به هیونگ خودش نگاه میکرد آهی کشید:
" میخواد باهام صحبت کنه.. اون هیچوقت منو به خونه خودش دعوت نمیکنه مگه اینکه چیز جدی ای باشه "
" تا چه حد میتونه بد باشه؟ "
جیمین با درماندگی شونه ای بالا انداخت. نمیتونست جواب کافی به هوسوک بده. احتمالات زیادی وجود داشت که پدرش نیاز به حضور جیمین توی خونه خودش داشته باشه. همون عمارتی که مثل طاعون بود و جیمین دوست داشت ازش فرار کنه. نه تنها از پدرش متنفر بود، بلکه در جایی از قلبش کینه ای از مادرش به دل گرفته بود. درحقیقت، میدونست که مادرش سزاوار بی تفاوتی و خصومت جیمین نیست اما نمیتونست کمکی در این باره به احساسش بکنه.
" کی میدونه؟ خواهیم دید " جیمین گفت.
تنها کسی که جیمین رو مجبور به برگشت به عمارت میکرد، خواهر کوچیکترش بود. جیمین همیشه از دیدن اون خوشحال میشد که اغلب به خاطر مشغله سخت اونا اتفاق نمیافتاد. جیون توی بخش طراحی کار میکرد و توی انتخاب رنگ ها و نمای بیرونی موتور های کیا فعالیت میکرد.
جیون تنها کسی بود که کاملا خانواده پارک رو آلوده و کثیف نکرده و همین باعث میشد تا جیمین ذره ای امید داشته باشه.
وقتی به عمارت قدیمی و مجلل رسیدن، اضطراب جیمین بیشتر شد. قلبش به سینهاش میکوبید و باعث شد آروم و سنگین از ماشین خارج بشه. اون از پدرش نمیترسید تازه برعکس بود. اما این عمارت به خودیِ خود، اقیانوسی از خاطرات بد برای جیمین رو نگه میداشت و جیمین هر موقع به اونجا برمیگشت از زنده شدن یک به یک اونا متنفر بود.
با این حال، هوسوک نجات دهنده اش بود و میتونست بار هردو رو به دوش بکشه. به سمت جیمین رفت و بهش کمک کرد تا از ماشین بیرون بیاد.
هوسوک بهش قول داد:
" خوب انجامش میدی. هواتو دارم "
نگهبان ها بدون نگاهی به اون دوتا، اجازه عبور دادن و قبل از باز کردن در به استقبالشون رفتن. از مسیر پر پیچ و خم و باغ درخت های بلوط مادرش گذشتن و به جلوی در رسیدن.
یکی از مستخدم ها در رو باز کرد و به جیمین و هوسوک تعظیم کرد. درحالی که کت هاشونو میگرفت به جیمین گفت:
" پدرتون توی اتاق نشیمن منتظرتونه. لطفا دستورشون رو انجام بدید. ایشون هیچکس دیگه ای رو بجز شما و هوسوک شی توی اتاق نمیخوان "
جیمین درحالی که درعمارت قدم میزد سری تکون داد و از مستخدم بابت کمکش تشکر کرد. عمارت بی جهت بزرگ بود. خونه اصلی تا کیلومتر ها کشیده شده بود. کف کاشی، ستون های مرمری و راهپله های بزرگ با طراحی پیچیده روی پله هایی که منتهی به طبقه اول بود، دیده میشد. پذیرایی های مختلفی وجود داشت، اما اتاق نشیمن اصلی اغلب جایی بود که پدرش صحبت های <جدی> میکرد.
جیمین درهای دوتایی رو باز کرد و همونطور که نفسش رو حبس کرده بود داخل رفت. پدر، مادرش و جیون روی مبل چرمی و مخملی نشسته بودن که سرتاسر اتاق رو پوشونده بود. چشم های جیمین روی خواهرش که سرش رو به سمتش تکون میداد، نشست و لبخندی بهش زد.
" جیمین! "
پدرش صدا زد، صدایی که توش هیچ شور و شوقی نبود. به کاناپه مقابلش اشاره کرد و به جیمین و هوسوک اشاره کرد که بشینن:
" هوسوک. بشینید "
جیمین آب دهنش رو قورت داد و دستور پدرش رو اجرا کرد. روی کاناپه راحت نشست، چین های پیرهنش رو صاف کرد و سعی میکرد قبل از اینکه توجهش رو به پدرش بده تا جایی که ممکنه برای خودش زمان بخره. در نهایت با یه بازدم، به بالا و مستقیما توی چشم پدرش نگاه کرد.
نباید باعث میشد تا سینه اش با تلخی و تحریک عصبی شدید منفجر بشه. اما این واقعا تمام چیزی بود که احساس میکرد.
" چی میخوای پدر؟ "
جیمین پرسید و سعی کرد تا صداش رو ثابت نگه داره و اجازه نده هیچ کدوم از احساسات درونی اش از طریق لحنش مشخص بشه:
" با وجود اینکه میدونی روی برنامه فشرده ای کار میکنم اما باز اینجا به حضور من نیاز داری؟ "
آقای پارک در حالی که سرش رو کج میکرد پرسید:
" همه ما برنامه های فشرده داریم. ما خانواده هستیم و باید برای هم وقت بذاریم؛ نه؟ "
نه!
" حدس میزنم.. "
" باید درمورد یه موضوع مهم باهاتون صحبت کنم. وگرنه چرا ازتون خواستم که اینجا بیاید. تو با این مشکلی داری پسرم؟ "
طول دوسال گذشته هر کدوم نظرات و افکار مربوط به خودشون رو داشتن که به سمت همدیگه پرتاب میکردن. پدرش با احتیاط و همچنین آشکارا سوالاتی رو از جیمین میپرسید که اون احساس گناه کنه. اما تنها چیزی که جیمین در ازای اون احساس میکرد این بود که تنفرش عمیق تر میشد. تنفری که به هر رگ ، به هر اعصابش نفوذ میکرد و اونو به طور کامل میبلعید.
" فکر نکنم! "
" در مورد قرارداد جدیدمونه. فکر میکنم باید دربارش صحبت کنیم "
جیمین دربرابر چرخوندن چشماش مقاومت کرد. پاشو روی پای دیگش انداخت :
" باشه پس حرف بزن "
هوسوک از سنگدلی جیمین کمی آشفته بنظر میرسید. چشم هاش بین آقای پارک و جیمین میچرخید، لباش از نارضایتی به پایین کشیده شد اما هیچ اعتراضی رو ابراز نکرد. حد خودش رو میدونست و از هیچکدوم از محدودیت های ناگفته عبور نمیکرد.
" من توی جلسه دیروز دیدم که تو کنار جئون جونگکوک نشستی. تو سمت هیوندای نشستی تا با من، پدرت، سمت کیا "
سکوت کر کننده ای به وجود اومد. چشم های هوسوک باریک شد، کمی نا امید و با فیلتر کردن ویژگی های جیمین بهش خیره شد. جیون هم همین حالت رو داشت اما هیچکدوم حرفی نمیزدن. همه منتظر جواب جیمین بودن.
آهسته خنده ای کرد و کمی جا به جا شد تا راحت تر باشه. اون از قبل حدس میزد که این یه مکالمه طولانی خواهد بود.
" چه مشکلی هست؟ " جیمین پرسید.
" چرا اینکارو کردی؟ اینطوری پدرت رو خجالت زده میکنی؟ "
" من خجالت زده ات نکردم "
بهونه آورد و شونه هاشو بالا انداخت.
" تو به معنای واقعی کلمه طرف مقابل من نشستی "
" ما شریکیم پدر. من واقعا شک دارم که وقتی قراره ما توی یه گروه و نوعی پروژه باهم باشیم، طرفی وجود داشته باشه! "
ایده تشکیل یه گروه باهم ، ایده برای تشکیل یه وسیله نقلیه موتوری، همه و همه از طرف پدرش بود. آقای پارک میخواست ثابت کنه که نه تنها در صدر قرار داره بلکه پست تر هم هست. با پیوستن به جئون ها تلاش میکرد ثابت کنه که ایده های هوشمندانه و عاقلانه ای ارائه میده که ثروت هردو اونا رو چند برابر افزایش میده.
اونا قراره که شریک باشن. قرار نیست نارضایتی طولانی مدت از هم داشته باشن، اونا قرار نیست روی رقابت ارزش نسل ها تمرکز کنن که از دو شرکت موفق سرچشمه میگیره.
صدای اقای پارک توی اتاق بلند تر شد و بنظر توهین آمیز و شرورانه بود:
" ما شریک نیستیم! هرگز نخواهیم بود! "
جیمین بی حوصله پلکی زد:
" متنفرم از اینکه رک میگم بهت آپا.. اما ما به معنای واقعی کلمه شریکیم "
هوسوک نزدیکش شد تا کمی اونو به خودش بیاره. در حالی که جلوتر میشد اونو متوقف کرد تا از گفتن چیزی که بعدا پشیمونی به وجود می آورد جلوگیری کنه. مرزهایی وجود داشت که حتی جیمین هم نمیتونست از اون عبور کنه. اون باید به آرومی اطراف پدرش قرار میگرفت.
" فقط اسمی! پیوند عمیق تری وجود نداره "
" تو فقط بخاطر پول بهشون پیوستی، اینطور نیست؟ "
جیمین حتی از این واقعیت تعجب نمیکرد. تمام این مدت مشکوک بود و حالا به تازگی تایید شده بود.
آقای پارک یه کلاهبردار بود، از جهاتی بیشتر از تجارت. تمام زندگیش با فریب نقاشی شده و دروغ هایی که روی هم ساخته میشدن تا قبلی رو پنهان کنه. کوهی از مشکلات داشت و خانواده اش رو به اسم رسواش به زیر میکشید. جیمین عصبانی بود. دیگه نمیخواست با پدرش معاشرت کنه و میدونست به این راحتی نیست. به سادگی نمیشد چمدونش رو جمع کنه و بره. اینطوری کار نمیکرد.
آقای پارک شونه هاشو بالا انداخت و تقریبا احمقانه به نظر میرسید:
" پول بخشی از اون بود، آره. با این حال، این تمام داستان نیست و چیزهای بیشتری توی دستور کار من وجود داره تا صرفا گرفتنِ پول و دوییدن بخاطرش "
" درسته، باشه "
" من به پسرم نیاز دارم که با من باشه. به جای اینکه به طرف مقابل بپیونده، از من حمایت کنه. این کارت برای من، برای همکارام که به دیدشون تو وارث اموال هستی، تحقیر کنندهست "
بلند شد و ایستاد. فقط برای اشاره به اتاق نشیمن که همه در اون نشستن. قبل از اینکه چشماش به شدت توی چشمای جیمین خیره بشه ادامه داد :
" نمیخوای همه اینا و بیشتر رو به ارث ببری پسرم؟ "
جیمین وسوسه شد تا روی زانو هاش بیوفته و جیغ تا بزنه تا وقتی ریه هاش خشک بشن و صداش از بین بره. میخواست با نا امیدی تک تک موهاش رو بکنه. میخواست فریاد بزنه و فریاد بزنه تا زمانی که دیگه هیچ کلمه ای برای گفتن نباشه.
چند بار میتونه تاکید کنه که این اموال رو نمیخواد؟ اون حتی ذره ای علاقه به، به ارث بردن آینده ای کسل کننده و بی معنی نداشت. پول هرگز توی زندگیش اهمیت زیادی نداشته نه به اندازه احساس رضایت از خودش.
حیمین دندون هاشو بهم سابید و روی مبل جابهجا شد:
" نمیدونم چند بار میتونم بهت بگم، اما نه، من اینو نمیخوام. تو اینو میدونی آپا. نمیدونم چرا با پرسیدن همون سوال از من و گرفتن همون جواب که تورو نا امید میکنه، زندگی خودت رو شکنجه میکنی! "
آقای پارک دستش رو توی هوا تکون داد و تنها با بالا انداختن شونه هاش حرفاشو رد کرد. بنظر میرسید که اون حتی برای یک دقیقه هم جیمین رو باور نمیکنه.
آقای پارک که ظاهرا خودش رو توی این مورد متقاعد کرده گفت:
" تو درحال گذروندن این مرحله هستی. یه روز به خودت میای و میبینی. حتی متوجه نیستی که چه چیزایی توی خطره. وقتی بهت میگم میتونی همه اینا و بیشتر رو به ارث ببری یعنی میتونی به بچه هاتم زندگیای رو بدی که لیاقتش رو دارن. من خیلی برای تو و خواهرت زحمت کشیدم و حالا میتونی این لطف رو جبران کنی "
جیمین نفسی عمیق بخاطر کلماتی که اونو فرا گرفته بودن کشید. چشماش از خشمی که یکی یکی بهش هجوم میاوردن و اونو میگرفتن تیره شد. به سمت جلو حرکت کرد و پدرش رو با نگاهی مرگبار ثابت نگه داشت.
" جرات نکن به من بگی که واسم زحمت کشیدی "
صداش از خشم میلرزید.
" وقتی توئه خیانتکار، یه مرد کثیف هستی که دوستدختر و بچه متولد نشده اش رو تبعید کرده تا نقشه هاش مخفی بمونن. واقعا نفرت انگیزی! "
YOU ARE READING
𝘈𝘭𝘭 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘎𝘭𝘰𝘳𝘺 ( ترجمه )
Fanfiction•𝘍𝘪𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯• [ خانواده های جونگکوک و جیمین برای دهه ها رقیب هم بودن و توی یه زندگی سرشار از ثروت و موفقیت غوطه ور شدن! اون دو از بدو تولد یاد گرفتن تا چیزی غیر از نفرت و کینه نسبت بهم احساس نکنن علیرغم اینکه که میدونن باید رقیب باشن نمیتونن جلو...