اونها اماده سازی های نهایی رو انجام دادن
درحالی که نامجون روی تکمیل مدارک کار میکرد،سوکجین داشت از اماده بودن و ایمن بودن جونگکوک برای انتشار اخبار تو رسانه های اصلی مطمئن میشد.
تمام پولی که تو حساب جونگکوک بود رو به حساب دیگه ای منتقل کرد تا به محض فاش شدن حقیقت،حسابش مسدود نشه"خب،دوست داری کجا بری؟"
سوکجین در حالی که تو اینترنت میگشت پرسید و مکان های احتمالی که میتونستن برای مخفی شدن بهش متوسل شنو جستجو میکرد.
جیمین رو پای جونگکوک نشسته بود و سرشو تو گردنش فرو کرده بود .جونگکوک هم دستاشو شل دور جیمین حلقه کرده بود و اونو نزدیک خودش نگه داشته بود و بدنشو کمی تکون میداد تا جیمینو اروم کنه.
شونه ای بالا انداخت"نمیدونم،واقعا بهش فکر نکردم.دوست دارم برم ژاپن"
با این حال انگار سوکجین تحت تاثیر قرار نگرفت
"فکر نمیکنم ایده جالبی باشه ،خیلی به اینجا نزدیکه""هیچکی دنبال من نمیاد.اینطور نیست؟ تغییر خوبیه. ژاپن خوبه"
جونگکوک تصمیمشو گرفت
داشتن با فرمول هر چی شد،شد جلو میرفتن،بدون هیچ برنامهی قبلی تصمیم گرفتن و فقط کاریو کردن که بنظرشون درسته. توی اون لحظه سفر به ژاپن کار درستی بنظر میرسید.
جونگکوک همیشه دوست داشت بره ژاپن و سفر قبلی جیمین به اونجا هم کمکشون میکیرد که راحت تر اونجا مستقر شن.
جیمین سرشو به نشونه موافقت تکون داد"منم میخوام به ژاپن برگردم"
اگه چه سوکجین از این واقعیت خوشحال بنظر نمیرسید ولی همون کاریو کرد که بهش گفتن و اصلا بحث نکرد دو تا بلیط یک طرفه به توکیو رزرو کرد.فردا صبح قرار بود از اونجا بره تا بهشون وقت کافی بده که تا قبل از فرارشون،هرچیزی که نیاز دارن و جمعو جور کنن.
سوکجین درحالی که با ناراحتی لپ تاپو میبست گفت"خیلی ناراحتم که داری میری،جونگکوک"
چشماش پر از احساسات و کلمات ناگفته بود و فقط به جونگکوک نگاه میکرد
"قرار نیست برای همیشه باشه، هیونگ"
جونگکوک درحالی که ناراحتی از شکل لباش پیدا بود گفت و یه دقیقه به موضوع فکر کرد
سوکجین وقتی که تازه از مدرسه شبانه روزی فارغالتحصیل شده بود و به شدت به یه راهنما نیاز داشت،کنارش بود و همیشه حضوری ملایم و حامی داشت.
سوکجین صبور بود و در همهی سختیا بهش کمک کرده بود و هیچوقت اجازه نداده بود که جونگکوک احساس پوچی کنه و بهش پناهگاهی امن داده بود. اونو نامجون فرشته های نگهبانش بودن.
حالا که قرار بود خودش تنها باشه حتی بدون ثروت خانوادهش،قرار بود به دنیای بزرگ قدم بذاره یکم اعصابشو بهم میریخت.
سوکجین زمزمهای کردو با ناراحتی لبخند زد
YOU ARE READING
𝘈𝘭𝘭 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘎𝘭𝘰𝘳𝘺 ( ترجمه )
Fanfiction•𝘍𝘪𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯• [ خانواده های جونگکوک و جیمین برای دهه ها رقیب هم بودن و توی یه زندگی سرشار از ثروت و موفقیت غوطه ور شدن! اون دو از بدو تولد یاد گرفتن تا چیزی غیر از نفرت و کینه نسبت بهم احساس نکنن علیرغم اینکه که میدونن باید رقیب باشن نمیتونن جلو...