دفعه ی بعد جیمین برای ملاقتشون جونگکوک رو ، برای گسترش شکل گیری طرح تجاری دید.
ملاقتشون کوتاه و مختصر بود فرصتی برای صحبت های دیگه نداشتن. جو بینشون به طور عجیبی قابل تحمل شده بود و جیمین اون رو عجیب میدونست ، تعجب می کرد که چطور قبل از اینکه اون بفهمه جونگکوک راجبش هیچ نظری نداده بود معمولا اونه که راجب این چیزا اظهار نظر میکنه. اونا حتی تا حالا یه ملاقاتم نداشتن .
با این حال جیمین تصمیم گرفت بازم اذیتش کنه، کفششو از زیر میز به پای جونگکوک مالید، حالتشو صاف کرد و چشمای خمارشو روی چشمای جونگکوک نگه داشت.
جونگکوک وقتی متوجه شد جیمین داره چیکار میکنه چشماش گشاد شد "فکر میکنی داری چیکار میکنی ؟"
"به صحبت کردن ادامه بده، کوک."
جونگکوک انجامش داد. گلوش رو صاف کرد قبل از صحبت کردن با عجله کمی از آبش رو خورد. اون به صحبت راجب طرح کاری که جیمین قرار بود دفعه ی بعد که همه باهم ملاقت میکنن انجام بده ادامه داد. این یکی از آخرین گردهمایی اون ها قبل از کنفراس بود ، قبل از اینکه برنامه ی خودشونو به جهان اعلام کنن.
جایی بین خط ها، کلمات باهم محو شدن و توجه جیمین منحرف شد .
اون گفت:"این خسته کنندس ."
"جیمین."جونگکوک آهی کشید، که به نظر تلخ می رسید"میتونی فقط گوش کنی ؟"
جیمین لب هاشو لیسید و مردی رو که جلوش نشسته بود برای یه دقیقه نگاه کرد . اونا بیشتر از چهل و پنج دقیقه تو یه دفتر گیر کرده بودن و بین هیچکدوم از اونا اتفاق سکسی نیوفتاده بود، انگاری همدیگر رو مسخره می کردن .
قبل از اینکه سرش رو تکون بده کمی صبر کرد.
"نه."
"تو خیلی آزار دهنده ای ."
"واقعا؟" جیمین در حالی که از صندلی بلند می شد ابروهاش رو به هم زد و به سمت جونگکوک رفت.
جونگکوک بلافاصله متعجب شد، چشماش به سرعت به سمت درها رفت.همه چیز شیشه ای بود ،برای هرکسی که از کنارش رد میشد همه چی واضح بود.
"فکر میکنی داری چیکار میکنی ؟" جونگکوک گفت و جیمین رو به عقب هل داد."اگه میخوای سکس داشته باشی، باید تا شب صبر کنی ."
"امشب؟"جیمین زمزمه کرد."قول ؟تو آپارتمان من ؟"
جیمین دوست داشت دکمه های جونگکوک رو باز کنه و درحالی که دورش می چرخید زیر نگاش داغ تر شه ، جیمین رو جونگکوک نفوذ داشت خودش این موضوع رو میدونست، تو استفاده ازش تردیدی نداشت.
جونگکوک با شنیدش آب دهنش رو قورت داد."قول ."
این همون تاییدی بود که قبل از سر تکون دادن جیمین بهش نیاز داشت ،به سمت صندلیش برگشت و نشست.
"ادامه بده .این جلسه مهمه ."
جونگکوک مضطرب بود، درحالی که زیر لب کلماتی رو از رو نارضایتی زمزمه میکرد میشد بی اعتمادی رو از چهرش خوند .با این وجود، به جلسه ادامه دادن.
آخرای شب ،وقتی جونگکوک به اپارتمان رسید.انگار از اینکه مجبور بود راننده داشته باشه ناراحت و آزرده بود .جیمین اونو به اتاق خواب برد. به نوعی معذرت خواهی کرد که تو جلسه بداخلاقی کرده و باعث حواس پرتی جونگکوک شده بود جلوش زانو زد ،به نظر میرسید در عرض یه دقیقه عصبانیت جونگکوک از بین رفت و ناراحتیش رو با جیمین تموم کرد.
***
"این اخرین جلسه ایه که بخاطرش همدیگرو میبینیم ."
جونگکوک بین چارچوب در ایستاد و از رو شونهش به جیمین که پشت سرش ایستاده بود ،نگاه کرد .اون متوجه ی گذر زمان نشده بود .زودتر از یه هفته ای که براش اعلامکرده بودن و بی وقفه روی اون کار کردن، این برخورد های کوچیکشون دیگه قرار نبود اتفاق بی افته .
به دلایلی،این فکر جونگکوک با احساس تلخ و شیرینی غیرقابل توضیحی، پر شد. این جلسات عملا برای اون بی فایده بود، زمان خالیش تو برنامه های شلوغش صرف جیمین میشد. پسری که قرار بود ازش متنفر باشه. اما به هرحال، نمیخواست این ملاقات ها تموم شه .
"آره"جونگکوک گفت، در حالی که جیمین دنبالش بود، وارد دفتر شدن."پس،بیا اینو تمومش کنیم."
جیمین درحالی که رو صندلی می شست خندید، کتش رو دراورد و از پشت اویزونش کرد. پوشه رو بیرون اورد و نقشه ای که بیشترش شکل گرفته و تموم شده بود رو تنظیم کرد.
"من همه ی کار هارو دیشب انجام دادم. فقط باید اون رو مرور کنی و متن سخنرانی رو چک کنی بعد من برای هفته ی آینده اماده میشم ."
جونگکوک درحالی که کاغذ های ارائه شده رو ازش می گرفت ،خودکارو روی میزش گذاشت . به پنجره تیکه داد و ساختمون های شلوغ و بلند سئول رو نگاه کرد. دنبال کلمات میگشت. سخنرانی جیمین ماهرانه نوشته شده بود، به خوبی باهم ارتباط داشتن ک مطمئنا باعث خوشحالی همه میشد .
"به نظر خوبه " جونگکوک با بی احتیاطی نظر داد،چند کلمه رو روی کاغذ هایلایت کرد و چندتا نوت برای بهترشدن نوشت."بخوام راستشو بگم تو واقعا آماده ای ."
"واقعا هستم ؟"
"آره."
ده دقیقه بعد ، اسناد رو بررسی کرد و اونارو روی میز گذاشت .حجم زیادی از کارهاش بهش نگاه میکردن و با یادآوری اینکه احتمالا دوباره تموم روزش رو تو این دفتر قراره گیر بیوفته از درون ناله ای کرد. همین الانشم کلی استرس داشت و با نزدیک شدن به تاریخ کنفرانس سنگینی شو بیشتر حس میکرد .
جیمین بنظر ممنون بود، متن هایی که خط خورده بود رو نگاه کرد و برای خوندن تک تک جملات وقت گذاشت.
"اوم...خب ،ازت ممنونم ؟"
احساس غیرعادی داشت.بعد از جلسات زیادی که داشتن پایان دادنش با همچین چیزی عجیب بود.به سختی بینشون کلمه ای رد و بدل میشد ،به سختی تو چشم های همدیگه نگاه میکردن. فقط یه تشکر عادی و غیردوستانه .
جونگکوک شونه ای بالا انداخت."خواهش میکنم ،گذشته از اینا ما باهم شریکیم ."
"آره."
هردوشون هنوز بی حرکت تو اتاق بودن. جونگکوک هنوز با همون حالت ایستاده بود و جیمین هم جلوش نشسته بود . به همدیگه نگاه کردن و چشم های جیمین پراز احساس بود و یه حسی مثل ناامیدی که سعی داشت مخفی نگهش داره. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی پشیمون شد و حرفش رو قورت داد.
"خودت راه خروجو بلدی ،جیمین." و نحوی اون رو بیرون کرد.
به نظر اشتباه بود اما جونگکوک نمیخواست بهش فکر کنه.
جیمین فهمید که اون نمیخواد بمونه ، سرشو تکون داد و پوشه که دستش بود رو تو کیفش گذاشت .از رو صندلی بلند شد و کتی که فقط بیست دقیقه بیش دراورده بود رو پوشید. ناهنجاری های بینشون خیلی بیشتر شده بود.
جونگکوک برگشت تا توجه ی خودش رو به منظره ای که همدیگرو دیده بودن بده ، اما به صدای قدم های جیمین گوش داد که بدون هیچ حرف عقب کشید ، قبل از اینکه درو باز کنه صدای مهربون جیمین اسمشو گفت .
"هی ،جونگکوک..." صداش انقدر اروم بود که به سختی قابل شنیدن بود. صداش ردی از ترس داشت انگار که مطمئن نبود میتونه این رو بگه یا ن ." ما میتونیم...اومم.میتونیم ...بریم پیاده روی ؟کنار دریاچه ؟"
***
دریاچه فقط پنج دقیقه پیاده تا شرکت هیوندا فاصله داشت. این خیلی چشمگیر بود، یه دریاچه کم عمق با فضای سبز اطرافش ،منطقه ای که توجه های زیادی رو جلب میکرد .بدون درنظر گرفتن اینکه اونجا مکانیه که اغلب جونگکوک برای اروم کردن خودش می رفت.تماشای آب و آرامشی که بر اونجا حاکم بود به اون احساس ارامش می داد.
جیمین درکنارش راه می رفت وسرشو پایین انداخته بود و سعی میکرد تا جایی که ممکنه خودش رو مخفی کنه. احتمالا به خاطر این بود که نمیخواست تو مکان های عمومی با جونگکوک دیده شه .این احساسی بود که جونگکوک میتونست درکش کنه ،حسی که باهاش اشتراک داشت.
جونگکوک یه دقیقه بعد زمزمه کرد "هیچکس اینجا نمیاد،راحت باش"
جیمین کمی بالارو نگاه کرد و به چشماش خیره شد"اوه ،اوکی ."
نیمکتی که کنار دریاچه بود دید خوبی به دریاچه داشت جونگکوک اول روش نشست و قبل از اینکه به کنارش دست بزنه تا جیمین بشینه ،جیمین خودش فهمید و نشست ،کمی تکون خورد و آهی کشید .
"چرا میخواستی بری پیاده روی ؟"جونگکوک با کنجکاوی سوال کرد و با گوشیش ور رفت "فقط برو خونه ."
"من نمیدونم. نمیخوام فعلا بیا کیا برگردم ."
"اوه ،باید برگردی سرکار؟"
جیمین درحالی که سرشو به عقب پرت کرد،یه بار دیگه آه کشید ."متاسفانه اره."
جونگکوک نمیتونست با اون همدردی کنه وقتی تنها چیزی که میدونست کار کردن بود و چهار دیواری دفترش .اون فقط شونه هاشو بالا انداخت و قفل گوشیشو باز کرد ،چندتا ایمیل و پیام های خونده نشده رو نگاه کرد .سکوتی که بینشون وجود داشت غیرقابل تحمل بود. وقتی اونا راجب سکس حرف نمیزدن واقعا چیزای دیگه ای برای صحبت کردن نداشتن، این واضح بود.جونگکوک ارزو کرد راهی دیگه ای بود ،اما اینم میدونست که اینطوری برای خودش راحت تره،راحت تر باهاش کنار میاد.
اما بعد جیمین حرف زد صدای خودش خاموش شد." ساحل بوسان رو یادته ؟"
جونگکوک با یاداوری اون شهر و مدرسه شبانه روزی پیشونیشو چین داد و به جیمین نگاه کرد .
"اره"
جیمین همینطوری گفت "من زیاد اونجا میرفتم ."
"میدونم ،با این حال،ساحله مزخرفه."
جیمین با این حرف خنده ای کرد و تعجب کرد "تو.چی؟تو شبیه پدربزرگایی، خیلی خسته کننده."
"اونجا فقط آبه ."
"اینجا هم آبه ."
"دقیقا."
جیمین گیج شد اما چیز دیگه ای نگفت ،خنده ی دیگه رو لباش نشست .با انگشتاش ضربه ای زد و زمزمه کرد.
"یادته یه بار برام کادوی کریسمس گرفتی؟ تو مدرسه شبانه روزی ؟"
جونگکوک ابرویی بالا انداخت: " اوه."
خاطراتش به فصل کریسمس برگشت،درست قبل از اینکه به سئول برگردن تا تعطیلاتشون رو با خانواده هاشون بگذرونن.جیمین با جعبه ای مرتب بهش نزدیک شد و به سرعت دور شد .
"اره انجامش دادم."
جونگکوک یادش بود مخصوصا اینکه در ازاش چیزی از جیمین نگرفته بود احساس وحشتناکی داشت. یادش اومد که هدیه رو تو اتاق خوابگاهش بعد از خاموش شدن چراغ ها باز کرده و مثل طناب نجاتی به شال چنگ زده .جونگکوک همیشه احساس پوچی و تنهایی داشت ولی حضور جیمین و اون شال کمک زیادی بهش کرد.
جیمین توضیح داد:
" تو همیشه خیلی سرد بودی، من اونو دیدم و یاد تو افتادم پس گرفتمش."
"خیلی خوب بود، ممنون "
چیزی که جیمین نمیدونست این بود که جونگکوک هنوز شال رو نگه داشته و در پشت کمد لباس اون رو اویزون کرده بود.هیچوقت اونو لمس نکرده بود حتی نپوشیده بود ،اما تو کمد نگهش داشته بود.بعضی روزا که نمیتونست بخوابه بغلش میکرد . با این حال ،نیازی نداشت این احساس رو با جیمین درمیون بزاره.
جیمین به گرمی لبخند زد: "خواهش میکنم."
بخاطر خاطراتی که از مدرسه ی شبانه روزی داشتن باهم صحبت کردن، لحظاتی رو که باهم به گذرونده بودن ،جونگکوک سوالی که برای مدت ها اذیتش میکرد رو پرسید .حتی مطمئن نبود که باید بپرسه یا نه، موضوعی که جیمین به بهترین شکل اون رو مخفی کرده بود،باید بگه یا شاید باید به نظرش احترام بزاره.
به جاش کلمات ازش فرار کردن قبل از اینکه بتونه بیشتر فکر کنه.
"تو مدرسه شبانه روزی.."
جونگکوک به آرومی شروع کرد ،برای مدتی به زمین خیره شد و قبل از اینکه به سمت جیمین نگاه کنه به دریاچه نگاه کرد.مرد دیگر با دقت به اون نگاه می کرد، با چشمانی پر از ستاره جونگکوک باید موج ناگهانی علاقه ای که درونش شکل گرفته بود کنترل کنه.لعنتی چشم های جیمین!
" تو...تو چند روز بدون هیچ حرفی ناپدید شدی و برگشتی و راجب پدرت صحبت کردی."
صحبت راجب اقای پارک بلافاصله باعث از بین رفتن حالت جیمین شد . لبخند ملیح و ارومش پاک شد،لب هاش به خطی نازک و بدون تاثیر کشیده شد و اصلا شبیه آدم یه دقیقه پیش نبود.
جیمین بدون احساس جواب داد"آره."
"قبلا خیلی بهت حسودی میکردم، میدونستی؟بخاطر رابطتت با پدرت.اما الان به سختی میتونی اون رو تحمل کنی."
جیمین با ناباوری محکم پلک زد و تکرار کرد"حسادت."
"چیشد؟چرا انقدر بد تغییر کرد ؟"
جیمین همچنان بهش نگاه می کرد،قبل از اینکه نگاهش رو بگیره ،چشماش انگار از اتیش میسوخت. قبل از اینکه کلمات رو زمزمه کنه، سیبک گلوش دنبال آب میگشت.
"چرا اهمیت میدی ؟"
"فقط کنجکاوم."جونگکوک توضیح داد.
جیمین خندید.
"کنجکاو نباش .هیچ داستانی وجود نداره.اون هنوزم پدر منه،منم هنوز پسر اونم و همین .پایان داستان."
جیمین دروغ گفت و صدای بلند اون، جواب هیچکدوم از سوالایی ک بدون پاسخ موند رو پر نکرد،کنجکاوی اون رو از بین نبرد، ولی جونگکوک فهمید این یه موقعیت درمونده بود. نگاه جیمین سخت و نابخشودنی شد.اون نمیخواد
ست حرف بزنه و جونگکوک باید بهش احترام می ذاشت.
"متاسفم ."
جیمین چیزی نگفت.اونا چند دقیقه بیشتر کنارهم نشستن و به صدای پرنده ها و سروصدای کارکنانی که به سمت دفتر مرکزی هیوندا میرفتن گوش دادن.
***
بالاخره ،جیمین از جاش بلند شد.دستی به موهاش کشید و اونارو صاف کرد.کارهاش بی میل بود مثل اینکه مطمئن نبود میخواد الان بره یا نه ،اما بخاطر برنامه های کاریش مجبور بود .
"باید برم سرکار."جیمین با صدای ناراحتی گفت ،صداش خیلی بم بود. حتی با وجود اینکه اونا اینجا نشسته بودن و هیچ حرفی برای صحبت نداشتن،جونگکوک فهمید که نمیخواد جیمین بره. در حقیقت، اون از حضور آروم اما اطمینان پخش جیمین لذت می برد.
با این حال ،جونگکوک این را نگفت ،به جیمین نگاه کرد و سری تکان داد.
"خوبه،باشه."
"چند روز دیگه میبینمت؟تو جلسه ی بعدی ؟"
"آخرین جلسه ست ." جونگکوک اروم گفت .اونمتوجه شد بعد از یک هفته ،تنها یه کنفرانس و یه مهمونی باقی مونده و بعدش دیگه اونا مرتبا همدیگرو نمیبین."اره،بعدا میبینمت."
جیمین دیگه چیزی نگفت.قبل از رفتن به سادگی سرتکون داد ،به ساختمون برگشت .
جونگکوک مدت بیشتری کنار دریاچه نشست ،افکارش بیشتر درمورد جیمین بود متعجب بود لبخندی که جیمین تو مدرسه ی شبانه روزی میزد کجا رفته بود.چند دقیقه ای صبر کرد و اهی کشید، بلند شد به دفترش برگشت.اون کارهایی زیادی داشت که انجام بده و جیمین نباید حواسش رو پرت کند.
***
این آخرین جلسه بود .
جیمین بخاطر دلایلی احساس ناراحتی می کرد.اون با تموم وجودش از تجارتی که باهاش گره خورده متنفر بود ،هیچ ارتباطی با برنامه هایی که پدرش برای شرکت دنبال می کرد احساس نمی کرد.اون مدت ها منتظر این کار بود.با این حال،وقتی اینجا تو جلسه نشست ،با بطریش بازی می کرد هرچیزی رو جز آرامش احساس می کرد .
جلسه کند پیش رفت. اونا یکی یکی به سکو می رفتن و برنامه های نهایی و شکل گرفته ی خودشون رو ارائه می دادن . مثل همیشه آقای جئون اول بود بعد از اون پسرش.
جونگکوک یه نابغه بود.اون تو موتورهای هیوندا عالی بود و به وضوح معلوم بود که چرا پخش ارزشمندی از تیم بود.اون بیشترین تجربه و تخصص رو میز آورده بود و بدون حتی لکنتی صحبت می کرد ، سه طرح ارائه داد که مثل بقیه عالی بودن.
وقتی نوبت جیمین شد ،قصد داشت اعتماد به نفس بیشتری منتقل کند .چشماشو رو به همکارانی که اطرافشون بودن خیر نگه میداشت،اما نگاهش بیشتر اطراف جونگکوک سرگردون بود.اون آرزو می کرد که میتونست برای طرح دومی که ارائه می دهد حتی قوی تر از طرح خودش باشه تا به جونگکوک اعتبار بیشتری بده، اما میدونست اگه این کارو کنه حموم خونی راه می افته .
همه برای تلاش جیمین دست زدن و جیمین حتی ردی از تعجب رو تو صورت اقای جئون دید،معلوم بود که انتظار نداشت جیمین انقدر خوب عمل کنه ،باعث شد برق امیدی از اون عبور کنه .
اخر جلسه ،هم آقای جئون و هم آقای پارک جلوی اتاق ایستادن .اینکه دشمن های همیشگی کنار یکدیگه وایساده باشن ، طرح اونارو که در حال اجرا و تبلیغ بین مردم عمومی کنن،کمی آزار دهنده بود.جیمین تقریبا میخواست بخنده،درحالی که منتظر صحبت کردن اونا بود ،صورتشو پشت دستاش مخفی کرد.
آقای جئون همکاراشون رو مورد خطاب قرار داد.
"اول ازهمه، میخوام برای همه تلاشایی که کردین تبریک بگم." محکم صحبت میکرد:
"همه شما سخت کار کردین. هفته ی آینده کنفراس خودمون شروع می کنیم و تا اون زمان ،پیشرفت ها و تحولات آعاز شدن ،بنابراین ما تصاویر و پخش هایی از محصولاتمون رو ارائه می دهیم.بعد از اون بلافاصله شما رو به مهمونی دعوت می کنم ."
همشون دست زدن و جلسه بعد از جزئیات کوچک تموم شد ،همه از اتاق خارج شدن .
قبل از بیرون رفتن جیمین،به جونگکوک نگاهی انداختکه بهش خیره شده بود.چشماشون تو یه اتاق شلوغ روی هم قفل شده بود به نظر نمیرسد که بخوان جای دیگه رو نگاه کنن.لب های جونگکوگ قبل از تکان خوردن لبخندی پهن و امیدوارکننده زد. جیمین نتونست مقاومت کنه و سرش پایین انداخت با عجله از اتاق خارج شد.
***
چند روز آینده برای جیمین پر از شلوغی و هیجان بود به حدی که اون حتی فرصت فرستادن پیامی به جونگکوک پیدا نمیکرد چه برسه به اینکه بخواد باهاش ملاقاتی داشته باشه.
طول این چند روز خودش روی توی کار غرق کرده بود و وقتشو کنار یونگی میگذروند چون بر اساس اطلاعاتی که بهشون داده میشد باید کار میکردن. همونطور که طرح و پروژه ها در حال تکمیل شدن بود، کمتر از یک هفته به پایان کار، بیش از حد خودشو مشغول کرده بود تا موقعی که از جیون پیامی دریافت کرد:
' بیا خونه جیمینا. تنها! یونگی رو نیار. یه مشکلی با پدر پیش اومده '
جیمین و خواهرش رابطه خوبی باهم داشتن و جیمین محبتی متفاوت نسبت بهش داشت. عشقی که اونقدر عمیق بود پایانی نداشت. جیمین، جیون رو از درون میشناخت. میتونست مثل کف دستش اونو بخونه. پیامی که داده بود بلافاصله زنگ خطری رو درون جیمین به صدا در آورد.
در حالی که پیام رو دوباره میخوند زمزمه کرد: " هیونگ "
از روی صندلی بلند شد و کتش رو برداشت : " من باید برم "
بعد از ساعت کاری توی شرکت کیا بودن و اکثر کارمند ها مثل پدرش کارشون رو تموم کرده بودن و به آغوش خانواده هاشون برگشته بودن. جیمین همیشه میموند و با یونگی کار هفته آینده رو انجام میدادن، تا مانعی به وجود نیاد. اون حتی باید اطلاعات رو تجزیه و تحلیل میکرد و نسبت به شرکت کیا از زمانی که قرارداد بسته بودن، نتیجه گیری کنه.
کار بی پایان بود اما استرس جیمین در حال افزایش!
یونگی با صورت سر در گم و ابرو های در هم رفته به بالا نگاه کرد:
" کجا؟ کجا میخوای بری؟ "
" باید برم خونه بابام "
" چی؟ چرا؟ "
گیجی به لحن یونگی هم اضافه شد و صاف نشست. جیمین هرگز با میل و رغبت به خونشون بر نمیگشت مگه اینکه وضعیت اضطراری پیش میومد و میدونست باعث وحشت یونگی میشه.
سناریو های بدتر از ذهن جیمین میگذشت و عذابش میداد. حتی نمیتونست بی سر و صدا برای خودش حدس بزنه. فقط میدونست در آخر اون روز قراره از پدرش خیلی متنفر بشه.
" یچیزی شده. جیون ازم خواست برم خونه "
" لعنتی. میخوای منم باهات بیام؟ "
جیمین در حالی کاغذ هارو حتی با حالت چین خورده توی کیفش فرو میکرد و وسایلش رو برمیداشت، سری تکون داد.
به سمت در حرکت کرد. خون توی سیستم بدنش جاری شده بود که باعث میشد سرعتش بیشتر بشه.
" جیون بهم گفت تنها برم. من خوبم. بهت زنگ میزنم. هیونگ برو خونه هوسوک، باشه؟ دوست پسرت منتظرته ساعت نزدیک ۹ شبه "
یونگی انگار قانع نشده بود و میخواست بحث کنه، اعتراض کنه. اما قبل اینکه حرفاش بیرون بیاد جلوشو گرفت. با نارضایتی آهی کشید و جواب داد :
" منتظر تماست میمونم "
جیمین با سرعت به سمت آسانسور رفت. وقتی به ماشینش رسید سریع نشست و خداروشکر کرد که به جای راننده خودش باید برونه. دقایقی بعد بیرون از خونه به نگهبان ها سر تکون داد و به شدت از دروازه ها گذشت. کلیداشو زیر و رو کرد. وقتی وارد شد خونه با سکوت وهمآوری ازش استقبال کرد.
حتی یه صدا هم قابل تشخیص نبود. راهرو تاریک بود. تنها نوری که دیده میشد از اتاق نشیمن بود که جیمین حدس میزد همه اونجا جمع شده باشن.
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست تا خودش رو برای دقایقی از نظر ذهنی آماده کنه. وقتی آماده شد ، هرچند که فکر میکرد هیچوقت نیست ، به نشیمن رفت و در رو آروم باز کرد.
منظره ای که میدید ویرانگر و هنوز آشنا بود. آقای پارک وسط اتاق ایستاده بود و مادرش با چشمای قرمز ولی بدون گریه رو به روش قرار داشت. جیون پشت هردوی اونا ایستاده بود، گریه میکرد و تلخی توی صورتش قابل لمس بود.
هردو زن با نگاهشون در حال سوراخ کردن آقای پارک بودن.
جیمین قبل از اینکه قدمی برداره با دقت اطرافشو نگاه کرد.
با مکث سلامی کرد و گفت : " چخبره جیون ؟ "
هیچکس جوابی نداد.
سکوتی برای یک دقیقه، قبل از اینکه مادرش سیلی توی صورت آقای پارک بزنه، شکل گرفت. صدایی که از بزرگ شدن چشمای جیمین از شوک بلند تر بود. جیمین حیرت زده ایستاد و چند بار پلک زد تا مطمئن بشه درست دیده.
آقای پارک با اثر قرمز دست روی صورتش با خشم به بالا نگاه کرد.
" فکر میکنی چه لعنتی هستی؟؟ آرئوم* ؟؟ "
مادرِ جیمین با خطاب کردن آقای پارک گفت و اونو هل داد :
" تو یه خوک کثیفِ خیانتکاری! " با فریاد ادامه داد : " من طلاق میخوام "
درون جیمین غوغا به وجود اومد. واقعیت بهش نزدیک میشد و توی وجودش فرو میرفت. آقای پارک خیانت کرده بود... دوباره. این همون چیزی بود که این وضعیت بخاطرش شکل گرفته بود و نشونه ای از پشیمونی و سردرگمی توش دیده نمیشد. بارها و بارها به مادرش هشدار داده بود حالا که تواناییش رو داره فرار کنه ولی اون گوش نداده بود.
" تو سنت بالا رفته. اینکه من به چیزای جدیدی نیاز دارم خیانت نیست. من هنوز دوست دارم "
صحبت های پدرش باعث میشد که انزجار توی وجودش بپیچه و کلماتش رو توی صورتش بکوبه. دیگه نمیتونست فقط تماشا کنه. نه وقتی که هق هق های جیون بلند تر شد و پارک دستشو بلند کرده بود تا در عوض با مادرش درگیر بشه.
با عجله جلو اومد محکم به سینه اش کوبید.
" لعنتی چه بلایی سرت اومده؟؟ " جیمین بینشون رفت و کمی فاصله انداخت. با دستاش آروم مادرشو به عقب هل داد.
" واقعا دوباره خیانت کردی؟ "
" و اگه کرده باشم؟ " به همون سرعت جواب داد. چشماش از خطر برقی زد و روی جیمین زوم کرد : " تو کی باشی که به من بگی چه کاری رو میتونم انجام بدم چه کاری رو نه؟ "
" نفرت انگیزی. نمیتونم باور کنم که تو پدرمی"
" خفه شو- "
" این بار کی بود، ها؟ بچه سن؟ " جیمین مدام یادآوری میکرد. موجی از تنفر با فکر آخرین دختری که قربانی دستای آقای پارک شده بود، بهش وارد میشد :
" یه دختر دیگه رو باردار کردی؟ اینم فقط هجده سالشه؟ "
"واقعا فک نمیکنم یه همجنس باز فضا و اجازه حرف زدن داشته باشه "
کلمات آقای پارک پر از توهین بود و هیچ ترحمی پشتشون نبود. جیمین احساس شرم میکرد که باعث توی خودش بره. میخواست فقط به یه گوشه پناه ببره و اسم خودشو از خانواده پارک جدا کنه. وحشت داشت و این تنها چیزی بود که احساس و اونو کنترل میکرد.
" کاش مُرده بودی "
بنظر میرسید که آقای پارک از این حرفا آزرده خاطر شده. مشتش رو بالا گرفت و قبل از اینکه کسی بتونه جلوش رو بگیره اونو روی استخوان گونه جیمین نشوند.
بخاطر ناگهانی بودن این اتفاق تکونی خورد. انتظار نداشت که انقد سریع و بدون هیچ هشداری این موضوع رخ بده. پدرش هرگز دست روش بلند نکرده بود، هیچوقت از اون خط عبور نکرده بود.
احساس کرد که درد به بدنش وارد بشه و همونطوری که به عقب میرفت جلوی چشماش سیاهی بره. مادرش اونو با ظرافت گرفت و وقتی تعادلش رو بدست آورد نگهش داشت.
قطره های خون پخش شده روی صورتش رو پاک کرد و روی زمین تف کرد تا اضافه خون بیرون بریزه.
به همون اندازه که احساس سرگیجه داشت، از دادن احساس رضایت به پارک خودداری کرد.
" لعنت بهت! " فریاد میزد و احساس میکرد خشم زیادی باعث برانگیخته شدنش شده:
" واقعا. تو فاکینگ رقت انگیز ترین آدمی هستی که وجود داره. کاش مرده بودی "
قبل از اینکه پارک به آسیب زدنش ادامه بده مادرش جلوش ایستاد و دورش رو گرفت. رو به جیمین بود. چیزی جز خشم توی چهره اش نبود.
" تمومش کن ! " تقریبا فریاد زد و با صدایی که با گریه قاطی شده بود ادامه داد : " تو همه چیزو بدتر میکنی لعنتی! فقط برو، جیمین "
جیمین با دیدن اینکه مادرش بجای شوهر خیانتکار و دروغگوش ذهنشو سمت خودش برده، کمی گیج زد.
گلوش با چند بار پلک زدن خشک شد. درد توی سینه و نیاز شدید خودش به گریه اونو تحت تاثیر قرار داده بود چون تهدیدش میکرد که آسیب پذیریش رو جلوی همه نشون میده.
" مامان... "
" برو بیرون! "
با این حال اونو مجبور به ترک اونجا کرد. تلاش های جیمین که همیشه برای حفظ امنیت مادرش بود مورد توجه قرار نگرفت و کسی بهش توجه نمیکرد.
جیمین درحالی که به سرعت کنار میکشید یه دستشو دور خودش پیچید. نمیخواست گریه کنه، قرار نبود گریه کنه. زیر چشمای خشکش رو دست کشید و واضحا یه قدم به عقب برداشت و یبار دیگه تکرار کرد.
به آرومی به مادرش گفت : " امیدوارم بدونی که لایق بهترینا هستی. طلاق بگیر"
چرخيد و قبل از اینکه اوضاع رو خراب تر کنه، بیرون زد.
***
ساعت 10 شب جونگکوک پیامی دریافت کرد که جیمین توی ساختمونه. تا اونجایی که یادش میومد اونا از قبل برای امشب برنامه ریزی نکرده بودن. جونگکوک لباس خوابش رو پوشیده بود و آماده رفتن به تخت شده بود.
از وقتی حضور جیمین اعلام شده بود نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره. از حالت نشسته، بلند شد و به جیمین اجازه ورود داد. به سمت بار رفت و برای خودش نوشیدنی آماده کرد.
لباس ابریشمی رو کمی مرتب کرد تا آماده تر مرتب برسه. کمی از لیوان کریستالی اش نوشید و طعم تلخ رو وارد بدنش کرد. نمیتونست از سرگیجه ای که داشت جلو گیری کنه. قلبش از فکر دیدن دوباره جیمین به تپش افتاده بود.
دقایقی بعد ضربه ای سریع و نا امیدانه به در خورد. جونگکوک نیشخندی زد و لیوان رو کنار گذاشت. در رو باز کرد و لبخندش با دیدن جیمین که جلوش ایستاده بود بزرگ تر شد.
" زیادی مشتاق نیستی؟ "
با شوخی کردن و هیجان ادامه داد :" برای دیکم زیاد مشتاقی، جیمین؟ "
سر جیمین پایین افتاده بود و جثه اش کوچیکتر از همیشه دیده میشد. دستاش دور بدنش پیچیده بود و سعی میکرد خودش رو صاف نگه داره تا از افتادن جلو گیری کنه.
جونگکوک با دیدنش ابروهاشو توی هم کشید. نگرانی بهش هجوم آورد.
" جیمین؟ " به وضوح گیج شده زمزمه کرد.
" چرا اینجایی؟ اگه برای سکس نیست پس چیه؟ "
جیمین همچنان از نگاه کردن به پسر اجتناب میکرد اما صدایی شنیده میشد که انگار پسر قصد پنهان کردنش رو داشت. لحظه ای گذشت تا صدای هق زدن جیمین بلند شد و با شدت گریه میکرد. جونگکوک احساس میکرد که ضربان قلبش بطور عجیبی بالا رفته. افکار مثل عقربه های ساعت بی وقفه در جریان بود. جیمینِ توی خونش انگار درهم شکسته شده بود.
این موقعیتی بود که هیچوقت فکر نمیکرد باهاش رو به رو بشه.
جیمین همیشه سرسخت، قوی و به معنای واقعی جسور بود. همیشه ظاهر خودش رو حفظ میکرد ،خم به ابرو نمیآورد و زود خودشو جمع میکرد.
ولی حالا داشت گریه میکرد. بیشرمانه و با صدای بلند!
" جیمین... " صدای جونگکوک هم رو به ناله میرفت نمیدونم چطور باید توی این موقعیت برخورد کنه: " جیمین وات د فاک؟اینجا چیکار میکنی؟ "
دست جونگکوک که کنار افتاده بود تکون خورد. آرزو میکرد کاش شجاعت لمسش رو میداشت. با این حال مطمئن نبود اینکار تاثیری داره یا نه. از حالت خشک زده خودش خارج شد، با این شرایط کاملا نا آشنا بود.
تنها چیزی که بطور قطعی میدونست این بود که گریه های جیمین حالش رو بد میکنه.
" به من نگاه کن "
وقتی جیمین حرکتی نکرد ناامید تر شد. تکرار کرد :
" بهم نگاه کن، جیمین. "
پسر بالاخره سرش رو بالا آورد. با حرکتی کند و با تاخیر، چشماشون بهم رسید. قبل از اینکه جونگکوک بتونه اتفاقات رو بسنجه، منظره ای که دید باعث شد جا بخوره.
کبودی روی گونه اش که به وضوح تازه بود، هنوز لکه دار و قرمز بود. استخوان گونه اش متورم شده بود و حتما قرار بود اثرش بمونه. اشک هاش صورتش رو خیس کرده بودن و وقتی نگاهشون بهم رسید اشک های بیشتری جایگزین شد.
جیمین هق دیگه ای زد . اینبار جونگکوک جلو رفت و پسر رو توی آغوشش گرفت. جیمین دستاشو دور جونگکوک حلقه کرد.
" ل-لطفا "
جیمین سعی میکرد با صدای گرفته و همزمان با گریه هاش بگه: " نیاز دارم.. نیازم دارم- "
" چی میخوای؟ "
جونگکوک در حالت عاطفی کاملا بی تجربه بود، نمیدونست که باید چیکار کنه. جیمین رو بغل کرده بود اما محکم نبود. همونطور جلو در ایستاده بودن و تکون نمیخوردن. جونگکوک فقط میدونست که قلبش درد میکنه. هر چند دقیقه یبار جیمین نفس عمیق میکشید و قطره اشک جدیدی روی لباس جونگکوک میوفتاد. جیمین سعی میکرد پنهونش کنه اما تکون خوردن سینه اش همه چیز رو روشن میکرد.
جیمین در نهایت زمزمه کرد:
" باهام بخواب جونگکوک... !"
ESTÁS LEYENDO
𝘈𝘭𝘭 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘎𝘭𝘰𝘳𝘺 ( ترجمه )
Fanfic•𝘍𝘪𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯• [ خانواده های جونگکوک و جیمین برای دهه ها رقیب هم بودن و توی یه زندگی سرشار از ثروت و موفقیت غوطه ور شدن! اون دو از بدو تولد یاد گرفتن تا چیزی غیر از نفرت و کینه نسبت بهم احساس نکنن علیرغم اینکه که میدونن باید رقیب باشن نمیتونن جلو...