" من نیاز دارم که باهام بخوابی. لطفا کوک! لطفا... "
کلمات آشفته و بهم ریخته بودن و جونگکوک به سختی میتونست متوجه بشه.
" نمیتونم " قبول نکرد. حتی فکر استفاده از جیمین توی این شرایط حالشو بهم میزد و معده اش بهم میپیچید: " من نمیتونم "
جیمین التماس کرد : " من باید فراموش کنم "
" کی بهت صدمه زده؟ " سعی کرد موضوع رو عوض کنه. چشم هایی که به کبودی میزد باعث آزارش میشد : " کی اینکارو باهات کرده؟ "
با این حال جیمین جوابی نداد. به تنها سوالی که توی ذهن جونگکوک میچرخید پاسخی نداد. با دستاش پسر رو محکم نگه داشت، چشماشو بست و ناله ای کرد: " لطفا! "
جونگکوک احساس درموندگی میکرد. چاره دیگهای نداشت. نمیتونست جیمین رو با این شرایط ناپایدارش از خودش دور کنه. میترسید که پسر بره و اتفاقی بیوفته. فکر رها کردن جیمین بیشتر باعث وحشتش میشد و جلوی نفس کشیدن ریه هاش رو میگرفت. اما نمیتونست باهاش بخوابه. اینطوری نه!
جیمین اینبار تند تر گفت : " لعنتی اینکارو بکن "
یه قدم عقب تر رفت. چشماش خیس بود و توی نگاهش نا امیدی وجود داشت: " تو ازم متنفری مگه نه؟ فقط ازم استفاده کن؛ من نیاز دارم که ازم استفاده کنی "
جونگکوک نمیدونست که چه کار دیگه ای انجام بده : " باشه "
میدونست که جیمین به هیچکدوم از سوالاش جواب نمیده و اجازه رسیدگی به صورت کبودش رو نمیده. به جای وقت تلف کردن در رو بست و دستاشو رو گرفت. جیمین بلافاصله فشاری به انگشت های توی هم قفل شده شون وارد کرد. درحالی که جونگکوک اونو به سمت اتاق خواب میکشید نفس عمیقی آزاد کرد.
جونگکوک برای اولین بار برای در آوردن لباس های پسر وقت گذاشت. معمولا این کار رو به سرعت و بدون تلف کرد وقت انجام میداد. اما اینبار میخواست ازش مراقبت کنه و تنها راهش سکس بود. جیمین رو دراز کرد و لباسش رو بیرون کشید. همونطور که نگاهشو روی جیمین نگه داشته بود با حوصله مشغول باز کردن پسر شد اما جیمین از ارتباط چشمی جلوگیری میکرد. وقتی عضوش رو وارد پسر کرد مثل قبل اون حس رو نداشت. حتی زمانی که جیمین خودشو منقبض کرد و همزمان با پرت کردن سرش به عقب آه بلندی کشید، جونگکوک احساس درستی نداشت.
جونگکوک چشماشو بست و به امید اینکه در حال کمک به پسر باشه ضربه هاشو شروع کرد. پسر زیرش به هم میپیچید و انگار همچیز یادش رفته بود. تنها صداهای لذت بخشش شنیده میشد. وقتی جونگکوک در حال کم کردن اضطرابش بود دوباره صدای گریه های پسر رو شنید. چشماشو باز کرد و متوجه شد که سر جیمین به پهلو چرخیده و توی بالش فرو رفته. اشک از چشماش جاری بود و در حالی که سعی میکرد خودش رو پنهان کنه سکسکه های ریزی میکرد.
جیمین زمزمه کرد : " ب- به کارت ادامه بده "
صداش آخرای جمله شکسته شد.
جونگکوک میتونست ادامه بده ولی دیگه حسی برای به ارگاسم رسیدن نداشت. به آرومی بیرون کشید. چندباری پلک زد و بدون فکر کنار جیمین جا گرفت.
" بیا اینجا "
" چی؟ "
جونگکوک اوضاع رو کنترل کرد. دستشو به سمت جیمین دراز کرد و اونو نزدیک تر کرد تا زمانیکه بدنشون با هم تماس پیدا کرد. مثل یه گهواره پشتش قرار گرفته بود و اونو به بغلش کشید تا وقتی که جیمین روی سینه اش قرار گرفت. جونگکوک یه ذره بالا تر کشیدش، پاهاشونو بهم پیچید و اونو توی آغوشش گرفت.
اونا همو بغل کرده بودن! بنظر میرسید که جیمین سرجاش خشکش زده بود. چشماش گشاد و گریه اش قطع شده بود. در کمال ناباوری نگاهی به جونگکوک انداخت و تعجب توی تک تک اعضای صورتش دیده میشد.
" چیکار میکنی؟ "
جیمین گفت و چند بار پلک زد تا خیسی چشماش کنار بره.
جونگکوک به سادگی جواب داد : " داری گریه میکنی "
انگار همه چیز رو توضیح داد.
جیمین برای یک دقیقه با آغوشش مبارزه کرد. ناراحت و شکسته بود. اونا هیچوقت همدیگه رو بغل نکرده بودن. بعد از همه رابطه هاشون راهشون جدا میشد هیچوقت تا به این اندازه صمیمی نبودن. این یک قدم بالا تر از چیزی بود که بهش عادت داشتن.
قلب جونگکوک به طور نامنظم و نا متعارفی تند میزد و گرمای غیر قابل توضیحی توی بدنش موج میزد.
میخواست که جیمین رو تا زمانی که دردش فروکش کنه نگه داره. تا زمانی که دیگه جلوش شکسته نباشه. اگه دیوار دور شخصی مثل جیمین که سرسخت و پر از امنیت بود، فرو میریخت همچین دلخراش میشد.
جونگکوک با صدای بلند خواهش کرد :
" از جنگیدن با من دست بردار. فقط آروم باش. بذار بغلت کنم "
بنظر میرسید که کلماتش روی جیمین تاثیر داشت چون بدن سفت و سختش بالاخره از حالت انقباض خارج شد. بالاخره در حال گرفتن آرامش بود. قبل از اینکه عمیق تر توی بغلش فرو بره چند بار بو کشید و بینی اش رو مرتب پاک کرد. سرشو روی سینه جونگکوک گذاشت و نفسشو بیرون داد.
جونگکوک اطمینان میداد : " من اینجام. توام خوبی "
جیمین با ناراحتی ناله کرد و سرشو با عصبانیت تکون داد :
" تموم شد. من تموم شدم. همه چیز تموم شد. من اونو میکُشم "
هیچ چیز منطقی نبود.
جونگکوک چیزی برای حدس زدن نداشت. همه زندگی جیمین براش یه شکاف بزرگ بود که چیزی ازش نمیدونست. نمیتونست نقطه هارو بهم وصل کنه بفهمه چه اتفاقی افتاده. احساس پوچی میکرد. از اینکه از کجا شروع کنه تا جیمین احساس بهتری داشته باشه تردید داشت. اما در حال حاضر بغل کردنش بنظر شروع خوبی بود.
بی دلیل گفت : " تو تموم نشدی "
مطمئن نبود که صداش به جیمین رسیده یا نه. محکم تر بغلش کرد دستاشو تکون داد. موهای پسر بین انگشتاش تکون میخورد.
" هیچکس بهت صدمه نمیزنه متوجه شدی؟ تو خوب میشی "
" فهمیدم "
جیمین بعد از مدتی گریه اش رو متوقف کرد و به ناله ها سکسکه های ادامه داد. جونگکوک همچنان انگشتاشو بین موهای پسر تکون میداد و امیدوار بود آرامش بخش باشه.
بعد از بیست دقیقه بنظر میرسید جیمین خوابش برده. اون هنوز توی بغل جونگکوک، توی اعماق سینه اش دفن شده بود و بدنشون زیر پتو بهم پیچیده بود. جیمین توی خواب عمیقی بود. به آرومی نفس میکشید. سینه اش یکنواخت بالا و پایین میشد و حالتش صاف بود.
جونگکوک نفسش رو بیرون داد و با خودش فکر کرد که جیمین خوب میشه..
***
وقتی صبح رسید، جیمین متوجه شد که سمت راست صورتش درد میکنه. درد اولین چیزی بود که حسش کرد. در حالی که سرش رو میکوبید ناله ای کرد . گونه های متورم شده و به شخص دیگه فشار داده میشد. چشماش حالت پف کرده داشت. چند باری پلک زد. در حالی که اتاق رو نگاه میکرد فهمید جای آشنایی قرار داره. وقتی کنارش رو نگاه کرد، دید که جونگکوک توی خواب عمیقی فرو رفته و همونطور که یکم دهنش بازه هنوز بغلش کرده. جیمین لبخندی زد.
توی آغوش جونگکوک به خواب رفته بود و توی آغوشش بیدار شده بود. جیمین یک دقیقه وقت گذاشت تا از این لحظات استفاده کنه و متوجه شد که دلش نمیخواد حرکت کنه. چشماش کل ویژگی های صورت جونگکوک رو اسکن کردن و تمام جزئیات رو در نظر گرفتن. احساس میکرد که دلش میخواد خم بشه و گونه ، پیشونی و لبای پسر رو ببوسه.
زیر لب زمزمه کرد : " لعنتی چرا انقد زیبایی؟ "
از رختخواب بیرون اومد و در حالی که خمیازه میکشید جلوی دهنشو گرفت. اون هیچوقت با جونگکوک توی اتاق خوابش بیدار نشده بود. مهم نبود چند ساله اونو میشناسه اما این نگران کننده بود. بیخیالش شد چون چیز های دیگه ای بودن که بهش مربوط میشدن. مثل خانواده از هم پاشیده اش!
حرفای مادر جیمین توی ذهنش تکرار میشد و اونو شکنجه میداد. اون نمیخواست که پیشش بمونه و فکر میکرد پسر وضعيت رو بدتر کرده. اما اون فقط سعی کرده بود کمک کنه و در عوض با خشمش رو به رو شده بود و حالا احساس بی کفایتی و بی فایده بودن میکرد. این همون احساسی بود که دو سال پیش زمانی که اولین خیانت پدرش رو دیده بود ، داشت و اونا در مقابل جیمین رو مقصر میدونستن.
جلوی آینه تمام قد رفت و نزدیک شد تا صورتش رو ببینه. کبودی کاملا ایجاد شده بود. لکه های بنفش با رنگ زرد دورش روی صورتش کاملا مشخص بود و هیچ راهی برای پنهان کردنش نبود. با انگشت بهش دست زد که درد گرفت و اخمش توهم رفت.
هیچکاری نمیتونست انجام بده شاید بعدا از تهیونگ میپرسید که لوازم آرایشی واسش داره یا نه.
جیمین از خودش به عنوان مهمان پذیرایی کرد. توی اتاق رو گشت و یه دست لباس تازه و لوازم بهداشتی برداشت. دوش طولانی گرفت مدتی زیر دوش ایستاد یا خستگی روز قبلش در بره. وقتش رو صرف خشک کردن موهاش کرد و قبل از اینکه برگرده لباسای جدیدش رو پوشید.
جونگکوک بیدار شده بود. روی تخت نشسته و به بالش تکیه بود و گوشیش رو چک میکرد. وقتی جیمین رو دید که به سمتش میاد سرش رو بالا گرفت و چشماشون بهم قفل شد. حالتش خنثی و ناخوانا بود اما وقتی گوشه های لبش بالا رفت حالتش از بین رفت :
" صبح بخیر "
جیمین شونه هاشو بالا انداخت : " صبح بخیر "
مکثی کرد : " نمیخوای بیرونم کنی؟ "
بنظر میرسید جونگکوک قبل از اینکه لباسای خوابش رو در بیاره، از روی تخت بلند شه و اونا رو توی دستش بگیره به این موضوع فکر کرده بود. عمدا آهسته راه میرفت، انگار میخواست حرکت بعدیش رو نشون بده و سعی میکرد فاصله معینی بینشون بندازه.
غیر طبیعی بود. موقعیتی که توش قرار داشتن و هردو سعی میکردن تا خودشون رو به بهترین شکل تطبیق بدن.
قبل از اینکه سرگردون بشه نگاهی به جیمین انداخت: " میخوای بیرونت کنم؟ "
" نه "
" پس بیا صبحانه بخور "
جیمین با ترس پرسید : " خدمتکارت اینجاست؟ "
جونگکوک توضیح داد : " بهش پیام دادم و مطمئن شدم نمیاد "
توی خونه قدم زد و وارد آشپزخونه شد. در حالی کابینت هارو باز میکرد تا مواد مورد نیازش رو برداره، به سختی از جیمین چشم پوشی میکرد.
" اوه ! "
جونگکوک به وضوح قبلا به این فکر کرده بود. میتونست دیروز جیمین رو بیرون کنه، مجبور نبود که بهش پناه بده و نگهش داره. حتی فکر اینکه کل شب بازو های جونگکوک دورش پیچیده بود باعث میشد بدن جیمین گرم بشه. شب قبل احساس امنیت میکرد.
با وجود این شیفتگی جونگکوک بهش امنیت داد.
جونگکوک حرف دیگه ای نزد و تمرکز خودشو روی درست کردن صبحانه گذاشت. جیمین بیکار پشت سرش ایستاده بود و نمیخواست اعتراف کنه که دوست داره مرد رو در حال آشپزی دید بزنه. وقتی کار جونگکوک تموم شد به جیمین اشاره کرد که دنبالش راه بیوفته و از آشپزخونه به سمت بالکن حرکت کرد.
منطقه بالکن توی صبح حتی نفس گیر تر بود. خورشید توی آسمون ابری درحال درخشیدن بود. سرمای زمستون آب و هوا رو سنگین کرده بود. شهر سئول از بالا شلوغ دید میشد.
لحظه ای طول کشید تا جیمین با چشماش منظره رو اسکن کرد و لبخندی زد.
" مطمئنی که اینجا صبحانه خوردن مشکلی نداره؟ "
جیمین پرسید و ادامه داد : " آخرین باری که باهم خوابیدیم شب بود. الان روزه هر کسی میتونه ببینه "
جونگکوک درحالی که غذا رو روی میز میذاشت شونه هاشو با بیخیالی بالا انداخت : " کی اهمیت میده؟ "
" تو "
" خب، ما انقد بالا هستیم که هیچکس نمیتونه ببینه "
جیمین تصمیم گرفت باور کنه چون نمیخواست بحث بکنه در عوض تمرکزش رو روی غذا گذاشت. صبحانه سنتی و همونطور بود که جیمین دوست داشت بلافاصله شروع به خوردن کرد و متفکرانه میجویید. بعد از یک دقیقه تعریف و تمجید کرد : " هوم این خوبه"
بیصدا کنار هم غذا میخوردن. در عین اینکه احساس نا آشنایی بود اما انرژی منفی نبود. هر از گاهی جیمین نگاهی به جونگکوک مینداخت و نمیتونست خودشو کنترل کنه و لبخند بزرگتری میزد.
جونگکوک هم انگار میدونست چه اتفاقی در حال افتادنه اما شکایتی نکرد و به سادگی غذاش رو خورد.
" امروز برنامه داری؟ " جونگکوک بدون اینکه نگاشو از بشقاب بگیره پرسید.
جیمین از این سوال ناگهانی تعجب کرد و سرش رو تکون داد: " نه. تو چی ؟ "
" کنسل کردم "
" برنامه هاتو کنسل کردی؟؟ " جیمین با چشمای گشاد شده تکرار کرد و ادامه داد: " صبر کن، چرا؟ "
جونگکوک قبل از اینکه جواب بده نفس عمیقی کشید. نگاهشونو بهم رسوند. مردمک هاش تیره و گیج شده بود انگار که خودشم نمیدونست داره چکاری انجام میده. مدام به جیمین نگاه میکرد و قبل از گفتن حرفی اجزای صورتش رو زیر نظرش گذروند.
" چون تو امروز اینجا میمونی "
" من، چی؟؟ "
" نمیخوام که بری "
کلمات قابل لمس و توجه بودن. جونگکوک ادامه داد:
" من نمیدونم چه اتفاقی افتاده، کی اینکارا رو کرده اما میدونم که به طور کامل توی امنیت نیستی. پس منو ببخش نمیخوام امروز تنها باشی "
" پس... تو برنامه هاتو بخاطر من کنسل کردی ؟ "
جیمین تکرار کرد اما انگار واسش قابل درک نبود. باورش سخت بود که پسر ، کسی که قراره ازش متنفر باشه ، برنامه های کاریش رو بخاطر جیمین کنسل کرده.
جونگکوک در حالی که بشقاب رو به جلو هل میداد شونه هاشو بالا انداخت و خندید : " حدس میزنم میتونی همچين چیزی بگی "
" برای من؟ دشمن فانی تو؟ "
" برای تو، پارک جیمین، دشمن فانی من. آره، کنسل کردم "
قفسه سینه جیمین با ضربان از روی علاقه بالا و پایین شد. احساسی که تمام اعصاب بدنش رو فرا گرفت. این قدم براش معنای زیادی داشت. اندازه قلبش بزرگ شده بود و باعث میشد نفس های عمیقی زیر نگاهای جونگکوک بکشه.
جیمین نمیدونست چجوری جواب بده. به غذاش ادامه داد و عمدا از نگاه خیره پسر دوری کرد. در نهایت جواب داد : " ممنون... برای مراقبت یا هر چیز دیگه ای "
" با عجله تصمیم نگیر. بدون توجه به این قضیه، امروز هر کاری که توی دفترم میکردم رو توی خونه انجام میدم "
هر چند که سعی میکرد نقش بی تفاوتی رو بازی کنه اما برای هردو واضح بود که جونگکوک به پسر اهمیت میداد. شب قبل وقتی که جیمین اجازه ورود داده بود اهمیت داد. حتی وقتی که باهاش رابطه برقرار کرده بود تا جیمین بتونه بخوابه هم اهمیت میداد. حتی همین حالا! فکر کردن به این موضوع باعث میشد پوست جیمین مور مور بشه. به احساس گرم و دلپذیری که دیشب توی بغلش داشت فکر میکرد. میتونست به این احساس عادت کنه و همین میترسوندش.
جیمین سعی کرد بدون مزاحمت عمل کنه. از آبش نوشید : " منصفانه ست. هرکاری میخوای بکن "
مدت ها بعد از خوردن صبحانه توی بالکن موندن هیچکدوم میلی به برگشتن نداشتن. در عوض خودشون رو توی آرامشی که از هم میگرفتن غوطه ور کردن. هوای سرد خیلی اذیت کننده نبود و جیمین با لبخند اهنگی زیر لب زمزمه میکرد.
وقتی که زمان بیشتری گذشت جونگکوک در حالی که خمیازهاش رو پشت دستش پنهون میکرد گفت : " بیا برگردیم داخل. کار دارم "
جیمین تنهایی روی مبل نشست و دراز کشید. کانال های تلوزیون رو عوض میکرد. کار های زیادی توی خونه و روی میزش برای انجام دادن داشت اما حالا نمیخواست بهشون فکر کنه و سعی کرد ایده " ایمن بودن " رو عملی کنه و خودشو سرگرم کنه. موبایلش از صبح با پیام هایی ویبره میرفت. احتمالا خواهرش بود. جیمین همچنان اونارو نادیده میگرفت. حوصله صحبت کردن با هیچکدوم از اعضای خانوادش رو نداشت.
جونگکوک توی اتاق کارش نشسته بود و قبل از اینکه کارشو شروع کنه به جیمین هشدار داده بود تا مزاحمش نشه.
در حالی که به طرز منطقی ای جیمین حوصلش سر رفته و خسته شده بود چون اونجا کاری نداشت.
به راحتی میتونست به آپارتمانش برگرده اما میدونست کبودی روی گونه اش فقط باعث ایجاد سوال برای دوتا دوستش، ته و یونگی، میشه. جیمین حاضر نبود دعوای خانوادگی ای رو تعریف کنه که بعد از دوسال هنوز ادامه داشت. نیاز به انتقام عمیق تر از چیزی که دیده میشد وجود داشت.
نزدیک به شب بود که جونگکوک از دفترش بیرون اومد. ژولیده، موهای نا مرتب و چشم هایی که از استرس وحشی به نظر میرسیدن در حالی که پوشه های دستش رو روی میز میذاشت، کنار جیمین روی کاناپه دراز کشید.
دیدن جونگکوک که تا این حد اضطراب داشت عجیب بود در حالی که معمولا انقد خونسرد بود و ظاهرش رو حفظ میکرد تا کسی نتونه چیزی بفهمه.
جیمین بهش نگاه کرد و سمت راست لبش بالا رفت : " چیشده، هوم؟ "
جونگکوک بلافاصله رد کرد :" هیچی، فقط کارم زیاده "
" پس برو انجامش بده "
" باید شام بخوریم، نه؟ "
جیمین در حالی صاف مینشست، زانو هاشو جمع کرد تا جای بیشتری به پسر بده. یه روز بیهوده داشت. لم دادن رو کاناپه مردی که قرار بود ازش متنفر باشه. میتونست روز مفید تری داشته باشه یا حداقل از میزان کارش کم کنه.
در عوض توی اون چهاردیواری مونده بود به امید اینکه دوباره یک یا دو دقیقه با جونگکوک تنها باشه. این فشار و کشش به سمت جونگکوک برای چی بود؟ هر زمان که پسر اطرافش بود جیمین احساس میکرد ضربان قلبش افزایش پیدا میکنه.
وقتی از جونگکوک جدا میشد غمگین بود و وقتی با هم بودن جیمین هیچی نمیخواست جز اینکه دست های پسر روی بدنش بچرخن، به فاکش بده و صدای ناله هاشو بشنوه.
جیمین گلوش رو صاف کرد و از افکارش خارج شد.
" اوه، آره. "
چند لحظه صبر کرد و ادامه داد : " من حیوون خونگیتم؟ اطرافت نگهم میداری برای وقتی که حوصله نداری، خسته ای یا میخوای غذا بخوری؟ "
"تورو کنار خودم نگه داشتم تا ازت محافظت کنم."
YOU ARE READING
𝘈𝘭𝘭 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘎𝘭𝘰𝘳𝘺 ( ترجمه )
Fanfiction•𝘍𝘪𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯• [ خانواده های جونگکوک و جیمین برای دهه ها رقیب هم بودن و توی یه زندگی سرشار از ثروت و موفقیت غوطه ور شدن! اون دو از بدو تولد یاد گرفتن تا چیزی غیر از نفرت و کینه نسبت بهم احساس نکنن علیرغم اینکه که میدونن باید رقیب باشن نمیتونن جلو...