Part 8

323 31 1
                                    

جونگکوک درحالی که باکسرش رو می‌پوشید صدای شکم جیمین رو شنید. یادش افتاد که قبل از اینکه شب شون شروع بشه اون گرسنه بود.
" هنوز گرسنه ای؟ "
جیمین مکثی کرد و خندید:
" از وقتی بهت گفتم گرسنمه‌ چیزی نخوردم. پس آره. هنوز گرسنمه احمق "
جیمین دوباره به لحن نیش دار تمسخر کننده اش برگشته بود و این همون شخصی بود که جونگکوک می‌شناخت. احساسات جونگکوک درونش سرازیر شد برگشت و رو به روی جیمین گفت:
" مسیح.. در این صورت متاسفم "
جیمین لبخند عجیبی زد:
" میتونم چیزی بخورم؟ "
صداش لطیف و نرم بود. با وجود اینکه درخواست ساده ای داشت اما انگار از پرسیدنش‌ میترسید. جونگکوک بیش تر از هر چیزی متوجه لحنش شد.
" مطمئنی میخوای اینجا غذا بخوری؟ "
جونگکوک با خنده ادامه داد.
" من نمیتونم برات آشپزی کنم.. تازه از کجا میدونی تورو مسموم نمیکنم و ایده پروژه تو برای خودم برنمیدارم؟ "
جیمین شونه هاشو بالا انداخت و هومی زمزمه کرد. از روی تخت پایین اومد تا باکسرش رو از روی زمین برداره که حین انجام این کار کمرش کمی درد گرفت.
" من انقد گرسنمه که غذای سمی رو هم با سرعت میخورم "
" منطقیه. یه مقدار از غذایی که خدمتکار درست کرده دارم هنوز "
جونگکوک خمیازه ای کشید و پشت دستش رو جلوی دهنش گرفت‌‌‌. جیمین رو توی اتاق تنها گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت. در یخچال رو باز کرد و ظرف غذای جاپچه رو بیرون آورد.
" این خوبه؟ "
جیمین با تکون دادن سرش دنبالش کرد و لحن شوخیش‌ رو ادامه داد:
" مطمئنی سمی نیست؟ "
" ساکت شو. خدمتکارم خیلی منو دوست داره "
" مطمئنم که داره! "
جونگکوک دو تا بشقاب بیرون آورد و اونارو با رشته های نودل سرو کرد. جیمین مشغول انتخاب آبمیوه های گرمسیری شد و اونارو توی لیوان های شراب ریخت و کمی ازش خورد.
جونگکوک زمزمه کرد :
" هی بچه "
جیمین رو تا اتاق نشیمن دنبال کرد.
" من خدمتکارتم؟ بشقاب لعنتیت رو خودت بردار "
" خفه شو ابله "
جیمین زیر لب غری زد و بشقاب رو ازش گرفت.
بدون معطلی شروع به خوردن کرد. عمدا جوری غذا رو میجویید که انگار می‌خواست طعمش رو بچشه.
" لعنتی. خدمتکارت رو از کجا میتونم استخدام کنم؟ "
" جرات نکن اونو ازم بگیری. من دوسش دارم "
" تو؟؟ دوست داشتن مردم؟ محافظت از بقیه؟؟چه سوپرایزی "
جونگکوک با کلمات تلخ و غیر منتظره ای که شنید ابرویی بالا انداخت و حالت جیمین رو بررسی کرد. امشب هیچ فرقی با شبای دیگه ای که باهم میگذروندن‌ نداشت. مثل همیشه همدیگه رو اذیت میکردن تا اعصابشون بهم بریزه، اما بنا به دلایلی، جونگکوک ناراحت شد و دلش گرفت.
" لعنت بهت! "
سعی کرد بدون تغییر حالت و ثابت نگه داشتن لحنش بگه، اما ناراحتی توی صداش برای هر کسی قابل فهم بود. جیمین بهش نگاه کرد، جونگکوک قبل از اینکه حرفی بزنه حالت صافت و نرمی به خودش گرفته بود.
" شوخی کردم‌ "
جیمین درحالی چشماشو میچرخوند، زمزمه کرد.
" حالا انقد صافت نشو "
" نشدم"
جواب داد و شونه ها جیمین رو گرفت و تکون داد
" فقط حرف نزن و بخور "
جیمین با خوشحالی دستورات رو اجرا کرد. نگاهشو گرفت و روی جاپچه هاش تمرکز کرد. دیگه حرفی باهم نزدن. این اولین باری بود که علاوه بر سکس و کار، باهمدیگه وقت میگذروندن و درک و سازگاری باهاش عجیب و غریب بود. جونگکوک هیچوقت تصور نمی‌کرد که بجای اینکه همدیگه رو تحقیر کنن، کنار هم بدون حرفی و با سکوت غذا بخورن.
لحظه ای گذشت و جونگکوک سوالی پرسید که احتمالا نباید می‌پرسید چون تقریبا فضولی حساب میشد. یادش اومد که جیمین حین سکس گفته بود که مضطربه.
" خب، چرا استرس داری؟ "
" اوه! "
جیمین یخ زد و از اونجایی که میخواست دسته ای جابچه رو بخوره مکث و با تعجب به جونگکوک نگاه کرد.
" اوه. عام، فقط.."
بی اختیار شونه ای بالا انداخت:
" من باید بر اساس برنامه ها طرح های جدیدی رو بسازم. میدونی؟ یکی دیگه باید به درخواستم پدرم انجام بدم "
" بر اساس برنامه ها؟ به اندازه کافی اینکارو انجام دادی "
" آره اما ظاهرا نه! منم باید برنامه های پدرم رو کامل کنم "
صدای جیمین با تمسخر بود و استرس به خوبی توش دیده میشد.
" داری بخاطرش دست و پا میزنی؟ "
" آره... مشکلی نداره "
صدای جیمین پایین تر رفت.
جونگکوک کمی صبر کرد و قبل اینکه پشیمون بشه سوالشو‌ پرسید:
" کمک میخوای؟ "
جیمین از درخواست ناگهانی پسر غافلگیر شد. نگاهش رو به آرومی بالا آورد و چشم هاشون بهم خیره شد. همونطور که با چاپستیک هاش بازی می‌کرد نگاهش پر از شک و تردید شد.
" کمک؟! "
" آره. میتونم کمکت کنم‌. من چندتا طرح کامل شده دارم که تا حالا ازش استفاده ای نکردم "
سعی می‌کرد بی تفاوت بنظر برسه و شونه هاشو بالا انداخت.
" ما میتونیم روی اونا کار کنیم و لوگوی شرکت کیا رو روش بزنیم‌‌ تا اونا رو ارائه بدی "
جیمین سردرگم بنظر می‌رسید.. چهره ای متحیر کننده و نیمه مبهوت شده داشت‌‌. لباش بی اختیار تکونی خورد و تصمیم گرفت بشقاب توی دستش رو زمین بذاره.
" چرا میخوای بهم کمک کنی؟ "
جونگکوک شونه ای بالا انداخت.
" برنامه های من طلایی‌ان‌. لیاقت استفاده شدن رو دارن حتی اگه توسط من نباشه "
جیمین ابرویی بالا انداخت و در حالی که به اطرافش نگاه میکرد به خنده افتاد. گوشه چشماش جمع شد، سرشو به عقب انداخت و موهاش جلو صورتش ریخته شد. اون مظهر زیبایی بود.
" ساکت شو"
ناله کرد‌. وقتی به عقب نگاه میکرد چشماش قابل خوندن نبود. ادامه داد:
" خوبه "
" خوب؟ "
" آره خوبه. میتونی بهم کمک کنی اما فقط بخاطر اینکه در حال حاضر درمونده‌ام. چاره دیگه‌ای ندارم "
" عالیه! "
جونگکوک‌ بلند شد و دستی به صورتش کشید. جیمین به تماشای پسر ادامه داد. مردمک چشماش می‌درخشید. احمقانه بنظر می‌رسید. جوری که انگار نمی‌دونست چرا با درخواست پسر موافقت کرده.
جونگکوک می‌خواست ارتباط برقرار کنه. خودشم نمیفهمید چرا اون پیشنهاد رو داده اما این رو میدونست که هدفش نشون دادن برتری خودش نسبت به جیمین نبود.
" خب، چطور قراره روش کار کنیم؟ "
جیمین با کنجکاوی پرسید.
" میتونیم همو توی دفترم ببینیم. باهم برنامه هارو پیش می‌بریم و روش کار می‌کنیم "
" پس واقعا شریکیم، نه؟ "
جونگکوک خندید:
" رسما، آره. بخاطرهمین من باید موقعی که نیاز داری بهت کمک کنم.. "
اینبار وقتی جیمین پنت هوس رو بخاطر راننده ای که طبقه پایین منتظرش بود ترک کرد، لبخند صمیمانه ای روی لباش نقش بسته بود. متشکر بنظر می‌رسید و بجای اینکه با یه حرف کنایه آمیز یا اظهارات قاطعانه خارج بشه، فقط سری تکون داده بود.
جونگکوک رفتنش رو تماشا کرد. وقتی تنها شد، نمیتونست نبودن جیمین رو توی خونه تحمل کنه..
***
وقتی جیمین به خونه برگشت، تهیونگ به همراه میسو توی دستش مشتاقانه ازش استقبال کرد. سگ دستش رو به سمت صورت جیمین دراز کرد. بعد از هاپ هاپ کردن شروع به لیسیدنش‌ کرد.
جیمین در حالی که دستش رو دراز می‌کرد تا میسو رو بگیره صداشو بچگونه کرد و گفت:
" هی دختر قشنگ! "
جیمین بیشتر وارد آپارتمان شد، به سمت اتاق نشیمن رفت جایی که هوسوک روی کاناپه دراز کشیده بود. لباس گشاد و راحتی تنش بود و بالش زیر سرش‌. به بالا نگاه کرد، درحالی که لبخند روی لبش بود آروم پلکی زد انگار چند دقیقه تا خوابیدن فاصله داشت.
" عصر بخیر مینی "
سینه جیمین پر از غرور شد. میسو رو محکم بغل کرده بود، دوتا از دوستای صمیمیش‌ همیشه توی اپارتمانش بودن جوری که انگار صاحب اونجا هستن و جیمین به هیچ‌وجه مالکیتی نداشت. اون خانواده ای داشت که هر روز باید بهشون سر میزد، حتی اگه اونا در طول زندگیش پشت هم نا امیدش میکردن.
جیمین هشدار داد:
" کلیدا‌ رو از شما دوتا میگیرم "
البته هر چند که نشونه ای از تهدید توی لحنش دیده نمیشد
" همیشه بدون دعوت میاید اینجا "
هوسوک چشمی چرخوند. روی مبل جا به جا شد و سرش رو روی بازوهاش گذاشت. جیمین خودشو روی کاناپه انداخت و اجازه داد میسو بینشون‌ قرار بگیره. هوسوک بوی ادکلن همیشگی‌اش‌ رو میداد. بوی مشک آرامش بخش که فوراً اطراف جیمین رو دربر گرفت و بهش اجازه آرامش داد.
" هیچوقت اینکارو نمیکنی. تو مارو دوست داری "
" این قابل بحثه "
" نخیرم! دوستمون داری "
تهیونگ حرف جیمین رو قطع کرد و وارد اتاق نشیمن شد‌. کاسه ای از غلات توی دستش بود. با پوزخند روی صورتش، روی زمین نشست و پاهاشو جمع کرد.
جیمین زیر لب غرغری کرد و وانمود کرد که باهاشون موافق نیست و دیگه با شوخی جوابی بهشون نداد. حقیقت این بود که نمیتونست تصور کنه با شخص دیگه ای توی آپارتمان باشه. از دوتا دوست صمیمی‌اش که از دوران مدرسه باهاش همراه بودن متشکر بود و پیوند ناگسستنی باهاشون برقرار کرده‌ بود که مطمئنا حتی توی سخت ترین مصیبت ها محکم میموند.
درحالی که میسو رو نوازش میکرد، سرشو توی گردن هوسوک برد و خمیازه ای کشید و پرسید:
" شما بچه ها چیکار میکردین؟ "
" داشتیم فیلم می‌دیدیم "
اکثر مواقع عصرها به همین منوال می‌گذشت. همه دور‌ هم جمع میشدن و چند وقت یبار سر به سر هم میذاشتن اما بیشتر وقتا حواسشون رو به فیلم میدادن. میسو ازشون توجه می‌خواست قبل از اینکه بیشتر خسته بشه از بین سه تاشون پرید به سمت مبل کناری رفت، توی خودش مثل توپ جمع شد و سعی کرد بخوابه. جیمین سریع چندتا عکس از اون لحظه گرفت. قلبش با دیدن اون سگ اکلیلی می‌شد.
" امشب کجا بودی؟ "
تهیونگ بعد از چند دقیقه سکوت پرسید. سرشو بالا آورد تا نگاهشون بهم برسه.
" هیچ جا. خونه جونگکوک "
" اوه " مکثی کرد. " دوباره سکس؟ "
" دیگه چیکار میتونیم بکنیم؟ "
تهیونگ متفکرانه هومی زمزمه کرد. ظاهرا گیج شده بود. هیچوقت تا حالا نگرانیش‌ رو بصورت واضح از رابطه جونگکوک و جیمین و وضعیتی که توش قرار داشتن ابراز نکرده بود اما مخالفتش طول این سال‌ها کاملا آشکار بود.
" درسته "
جیمین آهی کشید و به تهیونگ نگاه کرد : " مشکل چیه؟ "
تهیونگ سرشو تکون داد : " نه، نه. چیزی نیست "
" آه زود باش، باهام حرف بزن "
اتاق دوباره از سکوت بیرون اومد، اختلاف بین اون سه نفر وجود داشت. چیزی هست که هر سه نفر حسش میکنن اما حرفی دربارش نمیزنن و این جیمین رو عصبی می‌کرد. واسه هر چیزی که اون دوتا دوستش فکر می‌کردن ارزش قائل بود و می‌خواست به نظراتشون جواب بده. اونا همیشه محترم بودن و هیچوقت از حد و مرزهاشون حتی چیزهایی که جیمین شیفته شون بود رد نشده بودن.
هوسوک کمی به طرف جیمین خم شد و جمله بعدی رو نزدیک به صورت جیمین گفت جوری که میخواست با ملایمت باشه.
" ما فقط نگران تو و جونگکوک هستیم "
جیمین درحالی که کلمات رو پردازش می‌کرد با ابروهای در هم کشیده به پسر نگاه کرد : " چرا؟ "
هوسوک قبل از صحبت کردن مکثی کرد :
" چون، خب، یه ذره ترسناکه میدونی؟ توی مدرسه همه چیز برای سرگرمی و بازی بود اما الان توی موقعیت جدی هستیم و همه چیز به این راحتیا‌ نیست. تو داری به جونگکوک نزدیکتر میشی و از نظر کاری، چشم های زیادی روی شماست "
هوسوک که نمیتونست حرفاشو به درستی بیان کنه، از روی ناتوانی شونه هاشو بالا انداخت و با نگرانی و ترس نقش بسته توی چشماش از تهیونگ کمک و حمایت خواست.
تهیونگ ادامه بحث رو به عهده گرفت. دستش رو دراز کرد تا دستای جیمین رو بگیره. انگشتاشون رو چفت کرد و فشاری وارد کرد.
" ما فقط فکر می‌کنیم که جونگکوک برای تو مناسب نیست "
" برای من مناسب نیست؟ " جیمین تکرار کرد : " منظورت چیه؟ "
" این یه بن بسته. بی فایده ست. هیچی توی رابطه شما بجز سکس وجود نداره با این حال، همه چیز رو برات خراب میکنه "
" هیچی خراب نمیشه! "
اصرار کرد و دستش رو پس کشید. جیمین احساس می‌کرد کمی مورد حمله قرار گرفته. کلمات ناگهانی از جایی بیرون میزنن و دورش رو میگیرن. از اینکه بخاطر وابستگیش به جونگکوک مورد بررسی قرار بگیره متنفر بود. شایدم به این دلیل بود که هر چی اطرافیانش میگفتن درست بود!
تهیونگ‌ ادامه داد :
" فقط مواظب باش، جیمین. ما نگرانتیم "
" چند وقته این احساس رو دارین؟ "

𝘈𝘭𝘭 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘎𝘭𝘰𝘳𝘺 ( ترجمه ) Where stories live. Discover now