صبح روز بعد، جیمین با سردردی کسل کننده از خواب بیدار شد. فشار زیادی تو قسمت جلوی سرش- روی شقیقههاش-احساس میکرد و در حالی که غلت میزد، نالهای کرد، با انگشت اشاره و شستش سرشو فشارمیداد تا از درد کم کنه . وقتی که خواست بلند شه، تپش های سرش شروع شد میخواست خیلی زود حرکت کنه که مغزش اعتراض کرد. با صدایی آشفته از خواب با خودش زمزمه کرد:
"مسکن..."
قبل از اینکه جیمین بتونه به اطراف نگاه کنه و خودش را مرتب کنه، دو صدارو از اشپزخونهی بیرون اتاقش شنید. لحن صداها چند اکتاو بالاتر از چیزی بود که یک مکالمه معمولی نیاز داره و جیمینو به این باور رسوند که این صدها مربوط به یه دعواس. پیراهن زاپاس و تمیزو به تن کردو با اخم از اتاق بیرون رفت.
جیمین با منظره ای غیرمنتظره ای روبرو شد: مادرش.تو آشپزخانه ایستاده بودو با تهیونگ صحبت می کرد که به نظر می رسید تهیونگ اصرار داشت که مادرش اونجارو ترک کنه.
هوسوک پشت سرش ایستاده و یونگی در کنارش بود و تصمیم گرفته بود درگیر دعوا نشه، اما مخالفت تو کل صورتش موج میزد. صدای محکم تهیونگ، خشن و تسلیم ناپذیر تو اتاق می پیچید"حق نداری بیای اینجا و حالا طوری رفتار کنی که انگار نگران جیمینی."
" او پسرمه، من باید باهاش صحبت کنم! این به تو مربوط نیست!"
جیمین قبل از این که تصمیم بگیره که وارد عمل بشه و اعلام حضور کنه، اونارو به طور رفت و برگشتی نگاه کرد. با صدای بلندی گلوشو صاف می کرد تا توجه هارو به خودش جلب کنه و دید که چطور تهیونگ بلافاصله ساکت شد. جیمین با خونسردی سلام کرد و سعی کرد عادی رفتار کنه.
"اینجا چیکار میکنی؟"
تا اونجایی که جیمین یادش بود، مادرش هرگز به اینکه جیمین چیکار میکنه یا حالش چطوره اهمیت نمیداد. همیشه درگیرزندگی خودش بود. همیشه درگیرمراقبت از شوهر خیانتکار و آزاردهندهی خودش بود تا اینکه بخواد برای جیمین وقت بذاره .
اما تو اون لحظه، مادرش ... ضعیف به نظر می رسید. ظریف. شاید کمی شکسته. سعی نمیکرد دعوا کنه، دیواری نمی کشید تا خودشو از بقیه دور کنه.چشمهاش از خستگی افتاده بود و گودی زیر چشماش نشونه واضحی از کمخوابی بود. لبهاش تقریباً مثل همیشه به سمت پایین جمع شده بود و به طرز غمانگیزی تکون میخورد. جیمین تقریباً اونو نشناخت.
اینا باعث میشد که احساس پشیمونی و احساس گناه تو بدنش جاری بشه، اما نمیخواست این موضوعو اعتراف کنه، تنفرشو پنهان کرد و تا جایی که میتونست چهرهشو خنثی نگه داشت.
"جیمینا..."
صداش لطیف بود
. "من فکر می کنم ما باید صحبت کنیم.""من فکر نمی کنم ما صحبتی داشته باشیم، مادر."
اون قصد نداشت اونقدر نادیده گرفته بشه.
YOU ARE READING
𝘈𝘭𝘭 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘎𝘭𝘰𝘳𝘺 ( ترجمه )
Fanfiction•𝘍𝘪𝘤𝘵𝘪𝘰𝘯• [ خانواده های جونگکوک و جیمین برای دهه ها رقیب هم بودن و توی یه زندگی سرشار از ثروت و موفقیت غوطه ور شدن! اون دو از بدو تولد یاد گرفتن تا چیزی غیر از نفرت و کینه نسبت بهم احساس نکنن علیرغم اینکه که میدونن باید رقیب باشن نمیتونن جلو...