زمان در گذر

385 93 120
                                    


بعد از اینکه از روی تردمیل پايين اومد احساس می کرد تمام محتویات شکمش داره بهم می پیچه. ناخودآگاه دستش رو روی شکمش گذاشت و همون طوری که به دیوار تکیه زده بود خم شد.
با احساس چرخش و سوزش معدش پوزخند زد. درسته اون داشت از دورن نابود می شد. معدش نسبت به غذا های چرب حساس بود و به گفته یکی از هزاران پزشکی که پروفسور از شب تا صبح درحال صحبت باهاشون بود اون تنها باید غذا هایی که به قول دوهیون غذا های بیمارستانی بودن رو می خورد.
فضای اتاق سنگین شد ییبو کاملا درک می کرد که آلان چه شخصی وارد اتاق شده نیاز نبود که با چشم هاش اونجا رو ببینه نه همین که بوش می اومد ییبو می تونست تشخیص بود جان اینجاست.
سرش رو بلند کرد و با چشم هایی که غرق در آب بود به چشم های خشمگین و خسته مرد خيره شد" چیه؟" همیشه اینجوری بود.‌ پرو، زبون دراز، تخس و البته که اون مجاز بود هر جوری که دوست داره با شیائو جان رفتار کنه و تنها جوابی که باید دریافت می کرد مهر و محبت خالص بود و بس!
جان وارد اتاق شد و همون جا کف زمین نشست، درسته پروفسوری که به عالم و آدم فخر می فروخت و حتی زمانی که جسم بی جان فرزندش رو بهش تحویل دادن همچنان قوی و استوار بود الان شده بود خاک زیر پای ییبو!
دست هاش رو دور بازوهایی که این روزا به شدت سفت و عضلانی شده بود حلقه‌ کرد و اونا رو سمت خودش کشید.
ییبو خیلی نمی تونست مقاومت‌ کنه ناسلامتی خیلی وقت می شد که تو بغل جان ننشسته بود مثلا شاید یک روز کامل.
با همکاری ییبو جان تونست پسر عزیزش روی پاهاش بشونه.
دست هاش رو دور تن زیبا و ستودنی ییبو حلقه‌ کرد و سرش قشنگ فرو رفت در بین شانه و گودی گردن ییبو.
با احساس نفس کشیدن جان توي گردنش تمام گردنش مور مور شد.
"آی نکن" و سرش رو عقب کشید.
جان به سختي سرش رو عقب کشید و با ناراحتي بهش نگاه کرد " می دونی چقدر وقته نه بوسیدمت نه بغل کردمت؟ چطوری من دل تنگ می شم ولی تو نه؟ چقدر می تونی بی انصاف باشی"
ییبو لب هاش رو توی هم کشید و با حالتی که به شدت خبیث بود به جان خیره شد.
این پسر بچه خبر داشت چطوری برای جان مهم بود. جان مدت ها بود که تمام وجودش رو برای اون می داد.  اگر می خواست رو راست باشه تایمی که جان اذیتش کرده بود خیلی کوتاه تر از چیزی بود که بخواد این انتقام های سخت رو ازش بگیره.
لباشو تو دهنش کشید و کاملا خیسشون کرد. با ناراحتی تو چشمای ققنوسی و کشيده روبروش خيره شد " گا لبام ترک خورده نمی تونم خیسشون کنم"
جان بی طاقت خم شد و تمام لب های پفی و کوچيک پسر رو توی دهانش کشید.
تمام وجود ییبو تسلیم این مرد شده بود. دستاش رو با تمام قدرت دور بدن جان حلقه‌ کرد بود و ناخن هاش رو توی کمر و عضلات پشتی جان می فشرد.
" گا"
و پاسخ جان چی بود؟ عمیق تر خواستن و بیشتر در مرد در آغوشش حل شدن.
اونا یه نوع محلول بودن، محلول آب و الکل.
کسی نمی تونست بگه حلال کیه و همین طور حل شونده...
ییبو خودش رو با تمام زوری که بعد از اون بهم ریختگی واسش مونده بود روی عضو جان می فشرد و البته که اون عضو برآمده هم به خوبی پذیراش بود.
جان باید به خودش مسلط می شد باید از مغلوب ییبو شدن جلو گیری می کرد. به سختی زبونش رو از دهن داغ و کوچک ییبو بیرون کشید.
بزاقی که آمیخته بود از بزاق دهان جان و ییبو از گوشه های لب پسرک به سمت پايين دهانش می اومد و اون لب هایی که سرخ شده بود همه می تونست جان رو دیوانه کنه.
با ناراحتی و حرص محکم‌ به شونه جان کوبید" چرا از دهنم کشیدیش بیرون تازه داشتم اینجام سیخ می شد" و با حرص به عضوش دست زد.
جان با اخم هایی که تو هم رفته بود که به پسر بچه شیطون خيره شد" ییبو خجالت بکش این چه طرز صحبت کردنه؟"
پسر بچه با خباثت تو چشمای جان خیره شد و یک دفعه حالت چشم هاش به شدت مظلوم شد" پشی دلش پروفسور رو می خواد " خم شد و با گوشه زبونش زیر چشم جان رو لیسید.
جان با نفسی که در نمی اومد اونو از خودش دور کرد" ییبو نکن، منو انقدر بی طاقتت نکن من می میرم ییبو" اشک های جان این روزا به راحتی به سمت پائین روان می شد.
ییبو لباشو تو هم کشید" پیشی می خواد جفت پروفسور شه چرا پروفسور پیشی رو زیر بال و پرش نمی گیره؟"
پروفسور فک پسرک رو با ملایمت بین دو انگشت اول و دومش گرفت و با صدایی خش دار زمزمه کرد" پیشی می دونه پروفسور دنیا رو می ده تا یک تار مو از موهای پیشی کم نشه...اون خیلی خوب می دونه که همه زندگی پروفسوره نه؟"
سرش رو به گردن کشیده جان مالید و یکمی زیر لب غرغر کرد" کی فصل جفت گیری می رسه؟ هان؟ من می خوام باهات جفت شم"
بند دل جان از هم گسیخته شد. می دونست ییبو به‌ شدت در تمنای رابطه باهاش داره می سوزه.  آخرین سکسی که داشتن معلوم نبود که به چند سال پیش برمی گشت اما هر چی که بود به هر حال پسرک دلش اون رو می خواست. اگر درجه خواستن ییبو ده بود جان ییبو رو با درجه صد می خواست

professor (پروفسور)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora