لباشو تو دهنش کشید و با علاقه به دهن نیمه باز پروفسورش یاااا عام نه پروفسورش نه وقتی اینجوری با مهربونی ییبو رو تو بغلش می گرفت و مثل یک شی ارزشمند همهی حواسش چه تو بیداری و چه در خواب به ییبو تعلق داشت دیگه پروفسور شيائو بدجنس نبود اون آلان جان گای مهربونش بود.
خم شد و بزاق کوچيکی که از کناره دهن جان بیرون اومده بود رو با زبونش لیسید.
خواب جان طی چند سال زندگی هشدار دهنده با ییبو به سبک ترین حالت خودش در آمده بود. او باید تا آنجا که می توانست هر لحظه حواسش به پیشی بازیگوش و شرورش جمع می شد که یک دفعه اشتباهی نکند.
جان گا چشمای قشنگشو باز کرد. همون چشمایی که ییبو عاشقش بود. ییبو خیلی کم دیده بود که کسی مثل جان گاش دو ردیف مژه بلند پشت سر هم داشته باشه. گاهی وقتا خم می شد رو صورت جان گا با یکی از دستاش پلک پائینی جان رو و با اون یکی پلک بالایی جان رو می گرفت. با علاقه صورتش رو تو نیم سانتی جان می گذاشت و بهش خيره می شد. یک دفعه با فوت بزرگی که می کرد باعث می شد چشمای جان ناخوادگاه بسته بشه.
خم شد و انگشت اشاره بزرگشو تو چشم جان فرو کرد. جان ديگه به این رفتارای تکانشی ییبو عادت کرده بود.
لبخندی زد اما خب اون اشک ریزی که از چشماش پايين می اومد رو که نمی تونست کاری کنه.
ییبو اشک رو گرفت و محکم روی صورت جان کشید " دردت اومد؟" با چشمای گردش از جان پرسید .پروفسور به خوبی می دانست پسرک چه در سر دارد." آره ولی هیچ دردی بیشتر از دردایی نمی شه که من بهت دادم"
ییبو لباشو پف کرد" منم درد کشیدم" بعد دستشو خم کرد و زیر سرش گذاشت و همون طور که دمر شده بود به چهره خستهی جان گاش خیره شد.
جان فقط مشغول نوازش موهایی شد که نمی دونست دشمنی ییبو باهاشون سر چیه.
" وقتی اینجامو بریدی خیلی درد داشت " با دستش روی ساعدشو نشون داد. دقیقا همون جایی که جان قبلا با سنگ دلی بریده بود.
" من با اینکه دردم می اومدم بهت نگفتم دردم میاد می دونی چرا؟"
جان چشم های پر از اشکش را به او دوخته بود" چرا عزیز ِ دل ِ بابا؟"
پسر بچه چرخ کوچولویی زد و به شکم شد. روی آرنج هاش نیمخیز شد و با شرارت و صد البته رضایت به چشمای خیس جان نگاه کرد.
شونه ای بالا انداخت " چون کسی رو نداشتم که به حرفام گوش کنه. تازه اگر صدا می دادم تو زبونمو می بریدی بعد پیشی بدون زبون بودم" لباشو جلو داد و خيره به چشمای جان شد.جان کمی به سمت جلو خودش رو کشید تا پیشی رو تو بغلش بگیره.
" الانم که بهش فکر کردم دردم اومد" ساعدش رو جلوی دهن جان گاش گرفت " تو خون آشام منی، خوبم کن"
جان با یک حرکت پیشی را که مشخص نبود امروز صبح به چه علت آنقدر لوس شده است در آغوش گرفت و بوسیدش" کجات رو بوس کنم بابا؟"
![](https://img.wattpad.com/cover/312638200-288-k421264.jpg)
ESTÁS LEYENDO
professor (پروفسور)
Fanficتایپ :جان تاپ تفاوت سنی : ۱۶ سال ژانر : فرا طبيعی، اسمات، انگست توضیح داستان: پروفسور شیائو سال ها در غم از دست دادن تنها دخترش زندگی می کنه با این همه تنهایی و مشکلاتش اون تحمل یه موجود عجيب و خلقه رو نداره