12

206 42 6
                                    

الان چقدر وقت بود که با زنجیر به تخت بسته بودنش. دلش می خواست بلند شه و فریاد بکشه.‌ بگه من می خوام زندگی کنم. هر چند کوتاه، هر چند کم ولی دلم زندگی می خواد.

ییبو دیگه الان کاملا می دونست با چه روشی و به چه دلیلی به این دنیای کثیف اومده. حتی خبر داشت بیشتر از چهار سال زنده نمی مونه.‌ ولی مگر چهار سال کم بود؟ اون دوست داشت تو این چهار سال لعنتی زندگی کنه. مثلا بره دانشگاه، اونجا دوست پیدا کنه و هزار تا چیز دیگه....

اینا هم یک طرف ماجرا بود و طرف دیگه ماجرا رو شیائو جان تشکیل می داد.
پسر کوچولو داستان ما مدت ها بود که شازده کوچولو گل سرخی به اسم شیائو جان شده بود. گلی که با خار های تیزش تمام پوست دستشو کنده بود. خونشو مکیده بود و به جانش زهر تزریق کرده بود.

چند وقت پیش با یکی از دوستای مجازیش صحبت می کرد.  صحبت اونا حول پیرامون استوری بود که دخترک توی اینستا از خودش گذاشته بود.

شازده کوچولو گفت :

گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و مغرور بود...

امـا...

ماندنــــــی بود .

این بودنش بود که او را تبـــــدیل به گـــــل من کرده بود

ییبو تا این متن رو دید وارد صفحه‌ چت دخترک شد.
ازش پرسید معنی این جمله های کوتاه و بلند پشت‌ سر هم چیه؟
دختر واسه پسر کوچولوی ما توضيح داد که این متن قشنگ در واقع شرحی از عشق و عاشقیه

ییبو فکر کرد اونم شازده کوچولوعه
گلش که شیائو جان باشه همیشه مغرور و بده

وقتی جان بالای سرش رسید سرش رو به طرف مخالف چرخوند.‌ قطره اشک مصر کوچولوش از گوشه چشمش اومد پايين.
قرار نبود جان شاهد زجر و تقلای ییبو برای زندگی حتی شده یک ثانیه بیشتر باشه نه؟
ییبو آنقدر شجاع بود که به خودش قول داده بود با تمام وجود واسه اون چهار سال بجنگه!

ده بار به این قطره های اشکش می گفت خودتونو ضایع نکنید. گفته بود حق ندارید وقتی تنها نیستیم بیاید بیرون ولی مثل اینکه نمی دونستن یا شایدم نفهم بودن.
دوستش می گفت قطره های اشکت نفهمن اگر جلوی کسی میان بیرون که دوستش داری و در عین حال اون تو رو دوست نداره بدون که تو در واقع بدبخت تر از بدبختی. آدم هایی که درگیر عشق یک طرفه می شن به شدت ترحم برانگیزن....
اما آیا ییبو واقعا عاشق شده بود؟
زود نبود برای عاشقی؟

اسم دوستش تاتیانا بود
اولین بار که ییبو بهش اعتراف کرد جان رو گلش می بینه یکم تو چهره‌ش رد تعجب بود. بعدش گفت" خب مشکلش چیه؟"

ییبو با احساس شرم زمزمه کرد" اون مرده....می دونی من‌ دوست دارم باهاش از اون کارا کنم " به اینجا که رسید مثل همیشه نوک دوتا انگشت اشاره‌ش رو بهم چسبوند و با نگاه پاپی وارش از دوربین سلفی به تاتیانا خيره شد.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jun 18 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

professor (پروفسور)Onde histórias criam vida. Descubra agora