پروفسور:
ییبو خیلی سریع همه چیز رو یاد می گرفت، مثلا اون آلان دیگه خیلی راحت یاد گرفته بود که هر وقت جینسون نزدیکش شد باید سریع لباساشو در بیاره و بذاره هر چقدر که اون می خواد باهاش کارهای زشت و گناه آلود انجام بده. البته گناه آلود برای ما مگر نه که ییبو توانایی تشخیص گناه رو از احساسات دیگه نداشت فقط می دونست یه چیز درونش اونو می کشه....
..........
صدای چیک چیک دوربین عکاسی و همهمه خبرنگاران....
صدای پای افرادی که روی زمین سرامیکی دادگاه رفت و آمد داشتن....
پچ پچ های بلندشون....
همه و همه باعث می شد پسر کوچولوی ترسیده که خیلی وقت بود خودشو یه پیشی کوچولو می دونست پشت سر دوهیون جمع شه!
حالا چرا دوهیون؟
خب جواب مشخص بود، نمی دونست.
دوهیون تنها کسی بود که ییبو پیشش یه احساس خاص داشت. احساسی که نمی دونست اسمش چیه؟ ولی برای ما انسان های عادی اون احساس آشنا و دوست داشتنی امنیت هست!
امنیت در لغت به معنای در امان بودن، بی بیمی، آسایش و بی هراسی است. همچنین در لغت از ریشه امن به معنای در امان بودن و مصون بودن از هرگونه تعرض و در آرامش و آسودگی بودن است، ییبویی که یک هفته سخت و دردناک را تجربه کرده بود اکنون از پشت شانه های پهن دوهیون این احساس را به خوبی دریافت می کرد.
دوهیون با خشم کناره شونهی پسر بچه رو گرفت و از پشت سرش بیرون کشید" ییبو!"
پسر بچه هنوز بدنش خیلی نحيف و حساس بود برای همین به راحتی لق می خورد.
با غرغر نالید" ولم کن"
دوهیون زیر لب بهش تشر رفت" خفه شو بتمرگ سر جات مثل بچه آدم"
" من بچه آدم نیستم، من پیشیم"
دوهیون با حرص همون جوری پچ پچ کرد" پیشی ؟ پیشی پنجول داره، تو یه گوشه نشستی هیچ کاری نمی کنی. ترسویی ترسو"
پیشی کوچولو پنجه هاشو که اصلا کوچیکم نبود جمع کرد و رو به دوهیون گرفت" ببین پنچه دارم"
دوهیون پوزخند واضحی زد" واقعا؟...چه پنجه بزرگی یه وقت نکشی ما رو"
ییبو با تعجب پرسید" کشتن چیه؟"
دوهیون زبون رو لبش کشید، چشماشو تو کاسه چرخوند و بعد از اینکه با حرص نفسش رو بیرون فرستاد نالید" ببین تو غذا می خوری، آب می خوری و می ری دستشويی. آدما یه چیزی توی جسشمون دارن گه بهش می گن روح. این روح تو جسم ما زندانی شده. وقتی آزاد شه دیگه جسمت خراب می شه تو اون موقع نه می تونی چیزی بخوری و نه چیزی بگی. یه جسم بی روح! این فرایند مردنه. گاهی وقتا یه جسم انقدر پیر می شه که دیگه توانایی نگه داری روح رو نداره و روح به این شکل آزاد می شه گاهی هم نه اینجوری نیست یک نفر دیگه به آزاد شدن روحت کمک می کنه."
ییبو یکم ساکت داشت. اون داشت به یه چیزی فکر می کرد. معمولا هر وقت که ذهنش مشغول می شد این جوری تو خودش می رفت مثل الان!
" روح منو خیلی دوست دارن نه؟"
دوهیون متعجب پرسید" یعنی چی؟"
پسر بچه با بی گناه ترین حالتی که می تونست داشته باشه شونش رو بالا انداخت و لبه باغچه نشست " خب همه می خوان من کشتن بشم، یعنی می خوان روحمو آزاد کنن نه؟"
دوهیون کلافه بود، تک ابروشو بالا انداخت. همون طور که دست تو جیب کاپشنش کرده بود مقابل پسرک ایستاد" تو نباید ضعیف باشی ییبو... باید قوی باشی... یه پیشی هیچ وقت موفق نمی شه. من دوست دارم چیتا باشی"
ییبو با احمق بازی پرسید" چیتا چیه؟ مثل پیشی پنچه می کشه؟"
دوهیون چشماشو روی هم گذاشت و درحالی که بغض دردناکی به گلوش فشار می آورد زمزمه کرد" چیتا ها منقرض می شن. اونا انقدر خوبن که این زندگی تو این دنیا لعنتی شایستگی داشتن اونا رو نداره ییبو. یه چیتا جسمش با علاقه روحش رو آزاد می کنه"
پسرک با شادی بالا پايين پرید" خوبه خوبه، من چیتا باشم. من دوست دارم با علاقه روحم از جسمم بره."
دوهیون یه خنده شیطون تحویل پسر بچه داد" اوه نه بابا، جدا؟ علاقه چیه؟"
ییبو تازه فهمید از کلمه علاقه خوشش اومده و حتی معنيش رو نمی دونه پس با خجالت پرسید" علاقه چیه؟"
دوهیون دستی به سر نرمش کشید و اون موهای لخت و مشکی رو کنار زد" علاقه احساس دلپذیریه. تو وقتی به چیز یا شخصی علاقه داشته باشی با داشتن اون حس می تونی احساسات خارقالعاده دیگه ای رو تجربه کنی. مثلا فرض کن پروفسور به تو علاقه داره. اون موقع وقتی تو رو می بینه احساسات خوب زیادی رو تجربه می کنه اما کافیه که تو رو نداشته باشه، این اصلا واسش دوست داشتنی نیست چون در این صورت باید با یک سری احساسات بد مثل نگرانی، دلشوره، حسادت و ترس از دست دادنت کنار بیاد."
پیشی زیبای داستان ما معصومانه خندید و اصلا متوجه نشد این خنده شیرینش چقدر می تونه اونو برای دوهیون از بقیه متفاوت تر جلوه بده.
یک دفعه با لگد محکمی که به پای ییبو زد باعث شد حواس پسرک جمع شه.
بچه کوچولو پاهاشو داخل شکمش جمع کرد و با قیافه ای که تو هم رفته بود پرسید " چیه؟ چرا می زنی؟"
دوهیون غرید" از این که انقدر خری حالم بهم می خوره "
KAMU SEDANG MEMBACA
professor (پروفسور)
Fiksi Penggemarتایپ :جان تاپ تفاوت سنی : ۱۶ سال ژانر : فرا طبيعی، اسمات، انگست توضیح داستان: پروفسور شیائو سال ها در غم از دست دادن تنها دخترش زندگی می کنه با این همه تنهایی و مشکلاتش اون تحمل یه موجود عجيب و خلقه رو نداره