به تماس های جان توجهی نمی کرد. نمی دونست چطوری باید بهش حالی کنه فعلا زمانی برای حرف زدن با جان نداره. اتفاقی که افتاده بود و اونا ازش خبر نداشتن خیلی مهم تر از هر چیزی بود، هر چیزی که حتی می تونست شامل آزمایشگاه و کل زندگی تیم شون بشه.
اگر تو حالت عادی بود تحت هیچ شرایطی راضی نمی شد این مسافت رو طی کنه اما الان مجبور بود!
آدرسی که تو دستش بود دقیقا همين جا رو نشون می داد. یکی از روستا های اطراف لویانگ. با دیدن برگهای که با هزار تا دردسر از یکی از سازمان های اطلاعاتی امنیتی به دست آورد خيره شد. خیلی مفهوم نبود. یک قسمت هایی از آدرس علامت سوال داشت. البته نمی شد بهش خرده بگیری خب دیگه اینا بیشترش ماهوارهای گرفته شده بود و کوچه پس کوچه های تنگ و عقب مونده روستا های لویانگ رو چطوری باید به تحریر می آورد؟ باید چقدر می گشت؟
عکس جینسون اون بالا خودشو تو چشم مارکو فرو می کرد و باعث می شد دل آشوبه بدتر وجود مارکو رو چنگ بزنه.
روزی که مرگ جینسون رو لاپوشانی کرده بودن از اینکه هیچ قیم یا خانواده ای نداره خود مارکو شخصا از خوشحالی روی پا بند نبود چرا که اومدن خانواده جینسون وسط این بدبختی چیزی نبود که تیم شیائو بتونه از پسش دیگه جون سالم به در ببره.اینجا یک روستا دور افتاده بود که حتی وسایل راحتی برای عبور و مرور هم پیدا نمی شد. مارکو به سختی خودش رو اینجا رسونده بود. ده بار وسایل نقلیه رو عوض کرده بود. گاهی حتی سوار حیواناتم شده بود. خلاصه که لعنت به جینسون!
اون بود که فکر ساختن ییبو رو تو ذهنش انداخت.حالا باید می گشت دنبال خانواده وانگ!
خانواده وانگی که چه ربطی به جیسنون داشت؟ چه کسی می دونست؟ این کلاف در هم قرار بود به کجا برسه؟
طبق گفته های همون رابطش فهميده بود نمی تونه دیگه از لفظ خانواده استفاده کنه چرا که در واقع قیم اون ها زنی تنها بود که شوهرش رو سال های پیش از دست داده.با توجه به ساختار ابتدایی و کم حجمی که می دید جمعیت روستا نباید زیاد باشه. اگر می خواست خیلی دست بالا بگیره نهایتا دویست تا سی صد نفر می شدند و جواب اون می شد یکی از این دویست تا سی صد نفر.
عکسی که تو دستش بود رو به هر کسی که می دید نشون می داد. تقريبا دیگه داشت ناامید می شد. روی یک سری الوار که کنار دیوار تکیه داده شده بودند نشست. انقدر حالش بد بود که بوی بد پِهن و زهرمار واسش مهم نبود.
سرش رو به دیوار تکیه داد بود و داشت فکر می کرد چرا به نتيجه نمی رسه که یک دفعه با شنیدن صدای ییبو اونم تو نیم میلی متری گوشش احساس کرد یک دور سکته زده و برگشته. با چشم هایی که از حدقه در اومده بود به فرد بالای سرش خيره شد.
ESTÁS LEYENDO
professor (پروفسور)
Fanficتایپ :جان تاپ تفاوت سنی : ۱۶ سال ژانر : فرا طبيعی، اسمات، انگست توضیح داستان: پروفسور شیائو سال ها در غم از دست دادن تنها دخترش زندگی می کنه با این همه تنهایی و مشکلاتش اون تحمل یه موجود عجيب و خلقه رو نداره