انتهای جاده ی متروک

100 24 29
                                    


نفسهایم تند شده اند . تا چشمانم را می‌بندم او را میبینم ، با لبخندی کش آمده که دندان های سفیدش را به رخ میکشد !

میدوم . جاده ایست بی انتها که هر چه پیش میروم ، به جایی نمی‌رسیم . ترسناک است ! از هر طرف آدم های را میبینم که ناله کنان و بر در و دیوار به بند کشیده شده اند ! باز هم ترسناک است .

صورتشان ذوب شده ، چرایش معلوم است ولی نمیخواهم به آن فکر کنم .

انگشتانشان قطع شده و شاید ، فقط انگشتان نباشد که قطع شده است و خون از آنها فوران می‌کند .

چشمم قطره های خون را دنبال میکند . روی زمین ، ناخنها و موهایی ریخته شده که نشان از شکنجه میدهند ! باز هم میدوم .

معلوم است ! کار اوست . او شاید موهبت مرگ را هدیه کند ولی در ازایش ، شکنجه گر ماهریست .

آنجا بودن من درست نیست . نمی‌توانم تمرکز کنم ، چرا که خود را در بند احساسات آویخته میبینم .

چاقویی در قلبم که سعی میکند آن را در بیاورد تا شاید خاموش شود آن همه دلرحمی . خشک شده ام . ناتوان در حرکت ! به خاطر دیدن خودم نیست ، بلکه به خاطر درد قلبم است که از سوی جعبه ای مملو از ابزار و وسایل هایی در هم تنیده به نام مغز ، تراوش میشود .

شاید تلنگریست برای سردی ؟یا شاید هم داشتن احساس بیش از اندازه .

تاریک است . همه جا تاریک است ولی این تاریکی ، به پای ترسناک بودن آن نمیرسد .

از خواب بلند می‌شوم ، ولی اینبار فقط رنج است که همراه من است . من نباید به چیزی اهمیت بدهم . فقط همین را میدانم . صدایی که در سرم تکرار میشود این را می‌گوید و من ، به آن عمل میکنم . بدون در نظر گرفتن درستی یا نادرستی آن .

ما انسانها بنده ی احساسات هستیم . ولی اگر نباشند ، دیگر نیازی به بنده و برده بودن نداریم ، باید یاد بگیریم که بی احساسات پوچ هم میشود زندگی کرد.
...............
نظرتون ؟
احساسات همیشه برام ناشناخته بودن . نمیتونم مثل بقیه به اتفاقات واکنش بدم . برای همون ، شاید حتی درکی ازشون نداشته باشم . شایدم انتخاب خودم بوده که درک نکنم . ولی هر چی که هست ، هیچ وقت سراغش نرین . احساسات پایدار ترین ریشه های وجودتونن . نزارین نابود بشن و یا ناشناخته بمونن . برین سراغشون . ❤️‍🩹💫

دست نوشته های باران خورده [𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐌𝐚𝐧𝐮𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐬]Where stories live. Discover now