افسانه

64 16 50
                                    

برو اما بدان که هرگز از یادم نخواهد رفت که تو بخشی از افسانه ی من هستی و افسانه ها هم روزی به صاحبانشان باز خواهند گشت .

آری . افسانه . افسانه ای جاوید برای قلب پریشان من ، نه مردمانی که آن را در قالب کتابی به دست می‌گیرند و برای یک دیگر تعریف میکنند . نه به عنوان داستانی که هیچ شباهتی به داستان ما ندارد . بلکه به عنوان چیزی که ما هستیم . چیزی که بعدها با آن یاد خواهیم شد و به عنوان مثلی برای افسانه های بعدمان .

تو با رفتنت ، بخشی از خاطرات جوانی ام را میسوزانی ، ولی چه میشود اگر من آن را در زمانی که دگر جوان نیستم ، از نو بسازم ؟.

اگر تو را هجی کنم چه میشود ؟ میدانم ، میدانم که تو بالاتر از کلماتی ، بالاتر از کلماتی محدود شده در زمان . ولکن ، شوق نشان دادن علاقه ام با همین کلمات محدود ، مرا لحظه به لحظه ، جوانتر میسازد .

میخواهم شروع کنم و بگویم الف . لازم است بگویم که تو ایمان من هستی ؟... افسانه ی حقیقی خود این را میداند ، چرا که او خود مغرور است و مغرور بودنش را به رخ میکشد . من شیفته ی این غرور شده ام .

به سراغ دگر بند وجودت میروم . ف . مانند فریادی از سر دلتنگی ، وقتی که تازه تو را ترک کرده ام . همینقدر دردناک و آمیخته به احساسات و عواطف مملو از شیرینی . دردناک چون دلتنگت شده ام و این دلتنگی مرا به اعماق دره ی ترس و اضطراب ، پرتاب خواهد کرد و شیرین ، چون هنگامی که میدانم تو اندازه ی یک پارچه از من فاصله داری و گرمای نفس هایت را بر نوک انگشتانم احساس میکنم ، باز هم دلتنگت هستم . شاید هم خواستار همان نفس های گرمت . مانند نوزادی نابینا و ناشنوا که حتی زبانی ندارد که با آن سخن بگوید و اگر کسی همراهش نباشد ، حتی ثانیه ای دوام نمی‌آورد و آن نفر برای من ، تویی . آری ! تو مادر آن کودک هستی . دگر حرف تو چیست ؟

س ؟ سبزی و طراوت را تو به قلب بیمار من هدیه میکنی . دگر چه میتوانم بگویم ؟ اصلا میتوانم بگویم ؟ آن هم زمانی که با گفتن تک به تک این حروف ، زندگی را ، تو را به جای مایع ای سرخ که باعث تپیدن قلبم است ، در تمام خطوط تیره و روشنی که بر مچ دستانم نمایان است ، حس میکنم ؟ ... سبز و سرخ . حتی رنگ هایی که بخشی از نام تو را به دوش می‌کشند ، در کمال سادگی ، زیبا هستند . باید یادآور این بشوم که تو از شدت ساده بودن زیبایی ؟ و یا سادگی تو زیباست؟

و باز هم الف . امید و آرزویم ؟ دگر چه میتوانم بگویم زمانی که میدانم تنها دلیل من برای زندگی تویی ؟ مانند کسی که از آسمان خراشی خود را رها کرده تا سریع تر از تمام قدم زدن و دویدن های دنیا به تو برسد . آری ، اینگونه دوستت دارم ، یعنی دیوانه وار !

ن ، عزیز من ، اگر من را وارونه گردانم ، میشود نم نم اشک های تو که بند بند وجودم را به آتش میکشند . میشود دیگر اشک نریزی ؟ به جای تمام دوست نداشته شدن های دنیا خودم دوستت خواهم داشت . به جای تمام آدم هایی که دوستشان داشتی و دوستت نداشتند . حتی ، اگر خودت ، اینکار را نکنی ، به جایت این کار را انجام خواهم داد . دوست داشتنت را . عزیز من ، چشمانت را تر نکن . چه میشود اگر بر پلک هایت بوسه بزنم و بگویم دنیا ارزش رنجش آن ها را ندارد ؟

بعد از این ، یک حرف دیگر میماند ، پس به سراغ حرف پایانی میروم ، در حالی که میدانم برایت پایانی نیست ، چرا که تا ابد در قلب من می‌مانی ، قلبی که در آن خانه کرده ای و من ، قصد ندارم به تو اجازه ی خروج از آن را بدهم . پس میگویم ه ، بدون آنکه بخواهم آن را به پایان برسانم . بدون آنکه چیزی بگویم که پایانی داشته باشد .

همیشه در قلب من بمان و هرگز ، آن را ترک نکن . هرگز خانه ات را ، ترک نکن . حتی اگر زمانی ، دیگر منی وجود نداشت که بخواهد به تو سرپناه بدهد ، آن قلب را برایم بساز و سرپناه خودت قرار بده . حتی اگر برای بار چند هزارم باشد و هرگز ، خودت را فراموش شده حساب نکن ، حتی اگر تو را به یاد نیاوردم . میتوانی عزیزکم ؟

اوژنی ژنرال از او پرسید : چرا هیچ داستانی نیست که مثل ما باشد ؟ میدانی ژنرال چه جواب داد عزیز کرده ی قلبم ؟
گفت : شاید ما اولین آن داستان ها باشیم .
آری . تو اولین ، آخرین و تنها عشق من هستی .
صادقانه دوستت دارم . و امیدوارم این افسانه ، دو طرفه و ابدی باقی بماند . افسانه ای به نام عشق .

مدت زمان : ۲۷ دقیقه و ۳۶ ثانیه
✨👀
نظرتون ؟
عادیه که توی یه سن خاص ، هر چیزی که مینویسی یا عاشقانه باشه یا غمگین ؟ و بعد ، با توجه به شخصیتی که از خودت نشون دادی ، نتونی لحنت رو با نوشتت یکی کنی ؟
جوری که در ظاهر ، سرد ، خشک و بی احساس ، شایدم یکم منطقی ، ولی باطن ، آخ که باطن کار رو خراب می‌کنه . یه آدم احساساتی که اونقدرم که بقیه فکر میکنن سنگدل نیست .
مگه میشه اون نفر با اون ظاهر یه همچین متنی رو با لحن درستش بخونه ؟

دست نوشته های باران خورده [𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐌𝐚𝐧𝐮𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐬]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang