به کجا سفر کنم ؟ به چشمانت ؟ به قلبت ؟ یا به دستان پر محبتت ؟ به هر کجا که مینگرم ، تنها ، تو را میبینیم . آغوش پر محبتت را . خنده ی روی لبانت و عشق را در وجودت ! ...به کهکشان قهوه ای رنگ چشمانت رسیده ام . کهکشانی پر از شگفتی ، پر از پستی و بلندی . کهکشانی پر از تپه های شنی و براق صحرا . صحرای چشمانت ، در آستانه ی شوق تو . ( موقعی که خوشحال میشی چشمات برق میزنن )
قلب تو مانند دریاییست پر تلاطم که امواجش خون را به ساحل کوچک دلم میرساند . ( قلب منظورمه . یه جورایی مثل خون که یکی از لازمه های زندگیه )
قلب تو زیباست ، پر از زخم هاییست که نشانه ی بخشش و محبت توست و همین زخم ها ، این حجم کوچکِ بزرگ را ، زیبا تر میکند .
دستانت ، دستانیست که حتی اگر زمخت باشند ، باز هم لطیف ترین نوازش ها را هدیه میکنند . دستانی که حتی اگر پینه هم بسته باشند ، مانند شکاف های روی دیوار میشوند . شکاف هایی که مکانی برای رویش گل هاست . ( یه جورایی اگه خونه های قدیمی رو تصور کنین ، خونه های خیلی قدیمی ، ترک های دیوارا رو با گل های پتوس یا حالا گلایی که خیلی سریع رشد میکنن میپوشوندن . البته بعضی ها هم خود اون ترک ها رو یکم تغییر میدادن و شبیه گلدون میکردن . من منظورم اینه )عشق ، خاک این گلدانست . خاکی که در بند به بند وجودت جریان دارد .
آغوش تو ، اغوشیست پر از شگفتی ، پر از محبت و مملو از زیبایی ، آغوشی گرم که گرمایش ، از محبتیست که تو با خودت حمل میکنی . ولی من ، میخواهم خودخواه باشم .....
میخواهم تمام خنده هایت را قاب بگیرم و بر دیوار خاطراتم بچسبانم . دیواری که هزار باز از آن یاد میکنم . چه در تاریکی شب و چه ، در روشنایی روز !
ولی خودخواهی همیشه جوابگو نیست . هست ؟
وقتی به یاد میآورم که همین خودخواهی تو را از من گرفته ، دیگر نمیتوانم خودخواه باشم . میشوم معصوم ترین کودکی که تا به حال به خودت دیده ای. ولی افسوس . چه حیف که تو دیگر نمیخواهی من را ببینی که بخواهی معصوم بودن را از نگاهم تشخیص دهی .
چه حیف که چشمانت ، برای دیدن من ، ذره ای از شوق قبل را نشان نمیدهند و همین ، نگاه مرا سنگدلانه میکند و نمیگذارد ان طفل معصوم باقی بمانم ، در حالی که در دلم ، آرزوی حتی یک بار دیگر با تو حرف زدن را دارم . حتی شده یک بار دیگر .
دیگر نمیتوانم خودخواه باشم . غرور ظالمانه است . خودخواهی ظالمانه ایست که عشق را به گناه اسارت آلوده میکند . گناه اسیر کردن روح دیگری . حتی بدون در نظر گرفتن اینکه آیا او شاد است ؟ آیا خوشحال است ؟ آیا محدود کردن او فقط به خودت که ممکن است گاه باشی و گاه نه ، کار درستیست ؟
به هیچ کدام فکر نکردم و او را از دست دادم .
گناه من ، نابخشودنی است .
من ، بزرگترین کودکی شده ام که گناهی نابخشودنی مرتکب شده و در پایان ، آرزوی دوباره دیدنت را دارد .
حال ، بگو ای زیبای من ، در جست و جوی تو به کجا سفر کنم ؟
👀✨
نظرتون ؟
ولی موقعی که میشینی تا یه چیزی رو بنویسی ، یه حس توصیف نشدنی داری . یه حجم زیاد ، از کلمه هایی که تقریبا بیشتر روزت رو بهشون فکر میکردی به کاغذت حمله میکنن و در کسری از ثانیه ، سفیدی برگه رو به قتل میرسونن . ولی در عین حال ، یه حس زندگی رو منتقل میکنن . به خودت .
نمیدونم . شایدم این فقط بخاطر اورثینک کردنه . این که میتونی انقدر توی فکر و خیال غرق شی که خودت رو به جای یکی از شخصیت های فیلم ها یا کتابت بزاری و بعد ، از زبون اونا چیزایی که فکر میکنه درسته رو بنویسی . همیشه هم برای یه شخصیت ثابت نیست . چند تا شخصیت ، توی یه مذاکره توی ذهنت ، با هم همکاری میکنن و نظراتشون رو میگن و تو ، فقط ازشون پیروی میکنی و مینویسی . این ، حس خیلی خوبی داره . یه حس توصیف نشدنی ! ... (؛
CZYTASZ
دست نوشته های باران خورده [𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐌𝐚𝐧𝐮𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐬]
Literatura Faktuوضعیت : در حال آپ .🤎✨ روز آپ : نامشخص .🤎✨ یه سری از نوشته هام ، کوتاه یا بلند ، توی پارت های مختلف آپ کردم .🤎✨ البته نوشته ها به هم ربطی ندارن .🤎✨ موضوعشون رو هم مشخص کردم . 🤎✨ هر چند وقت یه بار ، پارت جدید بهشون اضافه میکنم .🤎✨ کامنتا و ووت ه...