دورترین آشنای من ، صندوقچه ی مدفون شدن در میان خوابهای من ، پر از خاطرات توست .
خوابهای تلخ ، شیرین و دلربای من ، خاطراتی را حمل میکنند به زیبایی حلقوی طلایی رنگ چشمان تو .
اغراق نمیکنم اگر بگویم دوری پرمحبتی را در چشمانت میبینم .
گزاف نمیگویم اگر به زبان بیاورم « از یک عمر دیدن پوست بلورینت ، چشم های یاقوت مانند و دندانهای مروارید فامت خسته نشده ام . » .
دورترین آشنای من ، چشمانت مانند ستاره ای چشمک زن در آسمان تیره ی دنیای من میدرخشد .
دوری .
دور .
میگویم ستاره ای در میان آسمان تاریک ، چون دوری ، و پاکی و روشنی خالصانه ی چشمانت را به خوبی نمیبینم .
اطرافم پر شده از سیاهی های که سعی در بلعیدن احساست تیره ، کثیف ، پاک و یا بهشتی من دارند .
اما بهشت ؟
حس میکنم از پشت دیوار های ورودی بهشت تو را میبینم ، اما ، اجازه ی ورود ندارم .
دور میشوی اما نمیتوانم نزدیکت شوم .
دور میشوی و خاطرات یکی آشنای صبور را با خود میبری ، اما نه از ذهن من .
آنها تا ابد بز قلب و مغزم حک شده اند .
تا ابد با منند ، حتی اگر تو را نداشته باشم .
حتی اگر دیگر گرمای نافذ انگشتانت بر گونه هایم را حس نکنم .
حتی اگر دیگر نبینم تورا .
حتی اگر .... .
ای آشنای غریبه ، میپرستمت ، میپرستمت و خود را در بهشت چشمان تو پیدا میکنم .
میبینمت ، در روزی که انقدر ها هم دور/دیر نیست .
_________________________________________
یهویی شد . گفتم حالا که نوشتم بزارمش .
KAMU SEDANG MEMBACA
دست نوشته های باران خورده [𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐌𝐚𝐧𝐮𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐬]
Nonfiksiوضعیت : در حال آپ .🤎✨ روز آپ : نامشخص .🤎✨ یه سری از نوشته هام ، کوتاه یا بلند ، توی پارت های مختلف آپ کردم .🤎✨ البته نوشته ها به هم ربطی ندارن .🤎✨ موضوعشون رو هم مشخص کردم . 🤎✨ هر چند وقت یه بار ، پارت جدید بهشون اضافه میکنم .🤎✨ کامنتا و ووت ه...