تنها ترین گوشه گیر های جهان ( ساعت طرد ! )

36 11 37
                                    


سکوت کن .

حرفی نزن .

اینجا ، حتی یک لبخند ساده ولی از ته دل هم جرم محسوب میشود .

اینجا و در میان انبوه آدمیان که برچسب تفاوت و خرابی را بر پیشانی ات میزنند و تو نمی‌خواهی آن را ببینی .

نمی‌خواهی ببینی و چشمانت را جدا میکنی ، گویی که از اول هم نبوده اند ‌.

ساعتها در میان جمع یکدلان نشسته ای و گذر کند زمان ساعتی که عمرش رو به پایان است را حس می‌کنی .

ولی آن عقربه ها ، دیگر حرکتی نمی‌کنند .

ظاهراً ساعت هم مانند من از این همراهی خسته شده .

از همراهی یکدلانی که دل ندارد .

او هم طرد شده .

مانند من .

از نگاه آدم ها طرد شده و من ، او را با خود همراه میکنم .

دریای گل آلود افکارم ، توان رسیدن به کویر زهن اطرافیانم را ندارد .

من هم طرد شده ام .

طرد شده از قلب ها و ذهن هایشان .

دهانم دوخته شده و چشمانم را از دست داده ام .

گویی قدرت تکلم را هم ندارم ، نمیدانم حرفم را چگونه به زبان بیاورم .

من گریه نمیکنم و خمیر افکارم را به شکل اشک در نمیارم .

بغض های گلویم رو بغل نمی‌گیرم و حرفی از هیچ یک از این نکردنها نمی‌زنم .

من حرف زدن را بلد نیستم .

تنها منحنی خمیده ای بر لبانم دارم به سان نیمه ی همین ساعت خراب ، که اگر از آیینه ی ظاهرم به آن نگاه کنی ، این خمیدگی مانند رنگین کمانی ست که از دو سر ، بر جسم خونی زمین شلیک می‌کند .

حقیقت این است که روحم توسط افکارم بلعیده شده و من ، توان جلوگیری از بلعیدن های افکارم رو ندارم . انگار افکارم سیر نمی‌شوند .

از حرف زدن های اجباری خسته شده ام ، از سکوت های غیر قابل تحمل خسته شده ام .

از لبخند های دروغینی که یادآوری میکنند که من ، حتی حق ذره ای خمیده کردن گوشه ی لبانم را ندارم .

از هوایی که پر از گرد و غبار است خسته شده ام .

از زمینی که جسم متلاشی شده ی همان اطرافیان یکدل را حمل میکند خسته شده ام .

من ، از همه چیز خسته شده ام .

کاش میشد من و این ساعت زوار در رفته ، به تنهایی از همه ی این همه چیزی ها عبور میکردیم ، اما فرار نه .

می‌گذشتیم اما بالاجبار نه .

عبور میکردیم ، می‌گذشتیم ، می‌رفتیم و کوچکترین کنج جهان را به اختیار می‌گرفتیم و ساعتما ، با بی زبانی با هم حرف میزدیم .

از همه چیز حرف میزدیم .

همه چیز آن همه چیز های خسته کننده ! ...

اما کجای جهان ، طرد شدگانی که اختیار مکان و زمانی را ، حتی اگر کم ، حتی اگر کوچک ، داشته باشند ، حق زندگی دارند ؟

من و این ساعت که پیری ، کهنگی و ماندگاری افکارم را به رخم میکشد ، تنهاترین گوشه گیر های جهانیم .

محکوم به ماندن و صبر کردنهایی که هیچ گاه جوابگو نیست .

_________________________________

بالاخره ، یه چیزی نوشتم . (:
نظرتون راجب عکس و متن چیه ؟ یعنی با عکس بالا ، چی میشه نوشت ؟ چون برداشت ها متفاوته .

دست نوشته های باران خورده [𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐌𝐚𝐧𝐮𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐬]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora