سکوت کن .حرفی نزن .
اینجا ، حتی یک لبخند ساده ولی از ته دل هم جرم محسوب میشود .
اینجا و در میان انبوه آدمیان که برچسب تفاوت و خرابی را بر پیشانی ات میزنند و تو نمیخواهی آن را ببینی .
نمیخواهی ببینی و چشمانت را جدا میکنی ، گویی که از اول هم نبوده اند .
ساعتها در میان جمع یکدلان نشسته ای و گذر کند زمان ساعتی که عمرش رو به پایان است را حس میکنی .
ولی آن عقربه ها ، دیگر حرکتی نمیکنند .
ظاهراً ساعت هم مانند من از این همراهی خسته شده .
از همراهی یکدلانی که دل ندارد .
او هم طرد شده .
مانند من .
از نگاه آدم ها طرد شده و من ، او را با خود همراه میکنم .
دریای گل آلود افکارم ، توان رسیدن به کویر زهن اطرافیانم را ندارد .
من هم طرد شده ام .
طرد شده از قلب ها و ذهن هایشان .
دهانم دوخته شده و چشمانم را از دست داده ام .
گویی قدرت تکلم را هم ندارم ، نمیدانم حرفم را چگونه به زبان بیاورم .
من گریه نمیکنم و خمیر افکارم را به شکل اشک در نمیارم .
بغض های گلویم رو بغل نمیگیرم و حرفی از هیچ یک از این نکردنها نمیزنم .
من حرف زدن را بلد نیستم .
تنها منحنی خمیده ای بر لبانم دارم به سان نیمه ی همین ساعت خراب ، که اگر از آیینه ی ظاهرم به آن نگاه کنی ، این خمیدگی مانند رنگین کمانی ست که از دو سر ، بر جسم خونی زمین شلیک میکند .
حقیقت این است که روحم توسط افکارم بلعیده شده و من ، توان جلوگیری از بلعیدن های افکارم رو ندارم . انگار افکارم سیر نمیشوند .
از حرف زدن های اجباری خسته شده ام ، از سکوت های غیر قابل تحمل خسته شده ام .
از لبخند های دروغینی که یادآوری میکنند که من ، حتی حق ذره ای خمیده کردن گوشه ی لبانم را ندارم .
از هوایی که پر از گرد و غبار است خسته شده ام .از زمینی که جسم متلاشی شده ی همان اطرافیان یکدل را حمل میکند خسته شده ام .
من ، از همه چیز خسته شده ام .
کاش میشد من و این ساعت زوار در رفته ، به تنهایی از همه ی این همه چیزی ها عبور میکردیم ، اما فرار نه .
میگذشتیم اما بالاجبار نه .
عبور میکردیم ، میگذشتیم ، میرفتیم و کوچکترین کنج جهان را به اختیار میگرفتیم و ساعتما ، با بی زبانی با هم حرف میزدیم .
از همه چیز حرف میزدیم .
همه چیز آن همه چیز های خسته کننده ! ...
اما کجای جهان ، طرد شدگانی که اختیار مکان و زمانی را ، حتی اگر کم ، حتی اگر کوچک ، داشته باشند ، حق زندگی دارند ؟
من و این ساعت که پیری ، کهنگی و ماندگاری افکارم را به رخم میکشد ، تنهاترین گوشه گیر های جهانیم .
محکوم به ماندن و صبر کردنهایی که هیچ گاه جوابگو نیست .
_________________________________
بالاخره ، یه چیزی نوشتم . (:
نظرتون راجب عکس و متن چیه ؟ یعنی با عکس بالا ، چی میشه نوشت ؟ چون برداشت ها متفاوته .
![](https://img.wattpad.com/cover/358988318-288-k19786.jpg)
ESTÁS LEYENDO
دست نوشته های باران خورده [𝐑𝐚𝐢𝐧𝐲 𝐌𝐚𝐧𝐮𝐬𝐜𝐫𝐢𝐩𝐭𝐬]
No Ficciónوضعیت : در حال آپ .🤎✨ روز آپ : نامشخص .🤎✨ یه سری از نوشته هام ، کوتاه یا بلند ، توی پارت های مختلف آپ کردم .🤎✨ البته نوشته ها به هم ربطی ندارن .🤎✨ موضوعشون رو هم مشخص کردم . 🤎✨ هر چند وقت یه بار ، پارت جدید بهشون اضافه میکنم .🤎✨ کامنتا و ووت ه...