Part 2: Together and for each other

424 53 2
                                    

من در کوچه، که کف آن بر اثر باران می‌درخشید، شروع به دویدن کردم. بدون توقف می‌دویدم. نمی‌دانستم چطور از سالن سبز و سالن سفید و راهرو خارج شده‌ام و چطور از جلوی مدعوین که برای من راه باز می‌کردند و نوکرها که سعی می‌کردند بازویم را بگیرند گذشته بودم. تنها چیزی که می‌دانم این است که در کوچه می‌دویدم. ناگهان در تاریکی فرورفتم، به کوچۀ دیگری پیچیدم. قلبم به‌شدت می‌زد. باران بر سر و رویم می‌ریخت. مثل این‌که یک غریزۀ حیوانی مرا به‌طرف مقصدی که دنبال آن می‌گشتم هدایت می‌کرد. به خیابان کنار رودخانه رسیدم. آهسته به وسط پل رفتم. روی دیوارۀ سنگی پل خم شدم، عکس چراغهای بی‌شماری را دیدم که در آب می‌رقصیدند.

از خواب میپرم و نفس نفس زنون اطرافو نگاه میکنم .
رو تخت خودم بودم و پرده سبز 3 طرف تخت کشیده شده بود و فقط سمت چپ باز بود طوری که فقط میتونستم در ورودی ،میز و صندلی های وسط اتاق، لوستر متوسط و تخت تئو رو ببینم .
دنبال کتاب میگردم که میبینم رو میزه کنار قلم و مرکب .
از جام بلند میشم و میشینم رو تخت .پرده ها مثل همیشه کشیده شده بودن و روشنایی اتاق توسط شمع های لوستر تامین میشد .
کفشامو پام میکنم و بلند میشم سمت پنجره میرم . پرده رو کنار میزنم و نگاه دریاچه ی بی انتهای رو به روم میکنم .
نگاه ماهی هایی که دسته دسته با هم شنا میکردن ، یا اونایی که تک تک حرکت میکردن.
نگاه اسبای دریایی و ستاره ها که به سخره ها چسبیده بودن یا حتی ماهی مرکب قول پیکری که گاهی از جلوی پنجره رد میشد .
سرمو بالا میگیرم و از اول تا آخر پنجره بلندو نگاه میکنم . اون اولا که اومده بودم فکر این که هر لحظه اون شیشه ها بشکنن و این دخمه رو آب برداره و بقیه حتی متوجهم نشن ازارم میداد .
فکر این که اون گریفیندوری های احمق و نا سپاس چه جوری دارن آروم میخوابن و ما هر دفعه با برخورد ماهی ها به پنجره زهر ترک می‌شدیم آزارم میداد ‌.
ولی با همه اینا این پایین زیر دریاچه سیاه یه ارامش خاصی داشت که حتی تو طبقه هفتم برج هم نبود .سکوتی که بخاطر زیرین بودن طبقه و احاطه شدن توسط آب بودو به هیچ‌چیزی ترجیح نمی‌دادم .
تاریکی و دلگیری اینجا رو بیشتر از روشنایی برج های هاگوارتز یا برگشت به خونه دوست داشتم و سعی میکردم از دستشم ندم حالا به هر قیمتی .
با نفس عمیقی پرده رو سر جای اولش برمیگردونم و با برداشتن ردام و پوشیدنش جلوی آینه وایمیستم .
موهام دیگه تا زیر شونه هام میرسیدن و مجبوری مثل پدرم اونارو با روبان مشکی میبستم.
پیراهن سفید کراوات سبز و نقره ای که نماد مار روش داشت و شلوار راسته مشکی به همراه بافت نازک‌ طوسی رنگ و در آخر ردای بلند مشکی و سبز .
سبز ،سبز ،سبز .
چرا این روزا همه چیز سبزه ؟حتی چشمای کسی که حس عجیبی بهم میده ‌.حتی اونم سبزه .
مثل این که خائنِ نقاش زندگی من سبز بوده .( منظورش اینه که یه چیزی در بارش بوده که به سبز هم ربط داشته .)
از اتاق که بیرون میرم کسی تو سالن نبود ولی وقتی وارد راه رو میشم میبینم که بلیز و پانسی بازم افتادن رو هم .
بی تفاوت ازشون میگذرم و سمت سرسرا میرم .هنوز وقت داشتم برای غذا خوردن .
وقتی پامو داخل میذارم شلیک خنده های همیشگی گریفیندوری ها بلند میشه .
از بعد جنگ تنها گروهی که آنقدر جنب و جوش داشت مثل همیشه همون گریفیندور بود و حالا که همه چیز تموم شده بود بیشتر تو چشم بودن .
دیدمش که نشسته بود پیش رونالد ویزلی و با سر پایین آروم می‌خندید و با چنگالش تیکه گوشت تو بشقابشو تکون میداد .
وقتی سرشو بالا آرود سریع حرکت کردم و بدون جلب توجه نشستم کنار تئو و جامی رو برداشتم .
+ من لیمو دوست ندارم .
_ چوب دستیشو رو لبه جام زد که به شربت آلبالو تغییر کرد .لبخندی زدم و کم کم ازش نوشیدم .
_ خوب خوابیدی ؟ سرمو تکون میدم و جامو رو میز میذارم .
+ نمیتونم باور کنم که تموم شده .همه چیز ... خیلی راحت و آسون به نظر میاد انگار که قبلاً هیچی نشده .
ریونکلاوی ها مثل همیشه سرشون تو کتاب خودشونه و دارن معما حل میکنن .
اون گورکنای خنگم مثل همیشه واسه همه دم تکون میدن و انگار با مردن اون دیگوری چه کار شاقی انجام دادن .
اوه گاد ... اون گریفیندوری های احمقم که سرو صداشون دنیا و برداشته تئو .
یه جوری رفتار میکنن انگار دنیا تو دستاشونه . مثل احمقا تو همه چیز سرک میکشن و سرخود عمل میکنن اسمشم گذاشتن شجاعت و تفکر به موقع .
نفس عمیقی میکشم بخاطر کم آوردن نفس و دوباره از نوشیدنیم خوردم .
_ واو ... چقدر دلت پر بود . جامو دوباره برمیگردونم رو میز و جوابشو میدم .
+ واسه این که تنها گروهی که بهش توجه نمیشه و مثل یه اشغال دور انداخته شده گروه اصیل زاده هاست تئودور.
_ آنقدر فشار نخور دراکو همه چیز مثل سابقه ....
از سر میز بلند میشم و عقب عقب میرم .
+ وقتی تویی که دوست بچگیمی نمیفهمی چی میگم چه انتظاری از بق.... از پشت به کسی خوردم و حرفم نصفه موند .
دستی رو کمر و شونم نشست و موقع حرف زدنش میتونستم نفسش که بین موهام گم میشد رو حس کنم .
_ شاهزادت درست میگه تئودور .دیگه اون جلال و شکوه قبلو ندارین . دارین به افسانه ها پیوند میخورین. دستامو مشت میکنم و ازش فاصله میگیرم .
+ با اون دستایی که به اون گند زاده ها دست زدی بهم دست نزن .دستاشو بالا آورد به نشونه آروم بودن .
_ خیله خب دست نمیزنم داد نزن .نمی‌دونم چرا ولی از حرص میلرزیدم .
+ تو پاتر عوضی فقط بلدی منو حرص بدی . فقط بلدی بری رو اعصاب من .
_ هی calm down boy .( آروم باش پسر )
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو به اطراف چرخوندم که آروم کنم خودمو .
_ پس اون دراکوِ تو‌ جنگ چی شد ؟ نگاهم رو دستاش که تو جیباش بود قفل شد .
+ همون جا مرد .
_ کامان پسر آنقدر بد عنق نباش .تیز شدم تو زمردیایی که حالا بعد هفت سال آروم بودن .
+ نمیتونم پسر برگزیده . با کاری که واست کردم دیگه هیچ کس بهم محل نمیذاره .
_ منظورت از هیچکس همون عوضیای دورتن؟لبمو گزیدم .
+ آره منظورم همونان که تو تمام عمرم پیشم بودن و حالا نیستن . تو چی می‌دونی وقتی که مجبوری برای زندگیت بجنگی تو جنگ و جبهه ای که مجبوری .
چی میفهمی وقتی با ترس این که نکنه خانوادتو از دست بدی بزرگ بشی حالا هر چقدرم که بد باشن باهات.
چی میفهمی از این که جلوی چندین نفر بعد زندگی خوب و بی دردسری که داشتی مجبور به فرار بشی .چی میفهمی از تحقیری که دارم میشم ؟چی میفهمی ؟
تو حتی خانواده ای هم نداری که بدونی چی هست چه برسه به ترس از دست دادنش.
نفس نفس میزدم و مغموم نگاهش میکردم .
لبخند ارومی زد .
_ تموم شد .
+ مسخره نشو .نگاهم و ازش میگیرم و به جای دیگه ای میدم .
_ چقدر دلت پر بود .ببین درسته که من خانواده ای نداشتم که بهم محبت کنن ولی خوشحالم از این که به اینجا اومدم و با شماها آشنا شدم .
خوشحالم که بعد اون همه سختی هنوز همه مثل قبلا، حتی تو .خوشحالم هنوز زبون تند و تیزتو داری مالفوی واقعا میگم .
ولی از این که پدرتم دستگیر شد خوشحالم .از این که بالاخره پاش رسید به آزکابان خوشحالم .از این که تو و مادرت دارین یه نفس راحت میکشیدم خوشحالم .
با همه اینا من هنوز همون پاترم مالفوی .. میتونی هرچی دوست داری بارم کنی اگه باعث میشه برگردی به روزای خوبی که داشتی .
بالاخره نگاهمو از کاشی های جلو روم میکَنم و نگاهش میکنم .
دستاشو از هم باز کرده بود و با لبخند نگاهم میکرد . سوزش چشمام بهم یادآوری میکرد که دهنمو باز کردم و هرچی که نبایدو گفتم .
نفس لرزونی میکشم .
+ احمق نشو پاتح .کم تو مرکز توجه بودی اونوقت منم بهش اضافه کردم . الان خوشحالی ؟نیم نگاهی به دورو برمون میکنه و با جمعیت زیادی مواجه میشه که هنوز سر میزاشون نشسته بودن و به ما گوش میکردن.
تکخنده ای می‌کنه و دست به گردنش می‌کشه و در آخر با گزیدن لبش به من نگاه می‌کنه .
_ می‌دونی ... می‌خوام کاری که دامبلدور آرزو داشت و انجام بدم .گیج و سئوالی نگاهش میکنم که صداشو انداخت تو سرش .
_ با همتونم خوب گوش بدید . دامبلدور قبل مرگش همیشه آرزو داشت گروهامون با هم دوست باشن اینو همتون میدونید درسته ؟
حالا می‌خوام اعلام کنم رسما که من ... هری جیمز پاتر هیچ مشکلی با شاهزاده اسلیترین ندارم و حتی جونمو بهش مدیونم .
پس می‌خوام همینجا اعلام کنم که دلم میخواد سد دفاعی مزخرف دور اسلیترینو بشکنم و باهاشون دوست باشم .حالا هرچقدر که اونا نخوان .
جمله اخرشو با صدای آروم تری گفت و نگاه من کرد .
_ کی باهام موافقه ؟ یهو یه دختر مو طلایی که با دستمال سر پاپیونی موهاشو عقب داده بود و قبلا با اون ویزلی قرار میذاشت سمت میز ریونکلاوی دوید و پسریو‌ بغل کرد .با نگاهم دنبالش میکردم که
صداش درست از زیر گوشم خیلی آروم و گرم بلند شد .
_ خب .. فکر کنم اجازه داده شد . سریع برمی‌گردم سمتش که میبینم سینه به سینم وایساده و داره با چشمایی که شیطنت ازشون می‌بارید نگاهم می‌کنه .
+ رفتار مضحک اون دختر به من ربطی نداره. و باید اینو بهت متذکر بشم پسر برگزیده ....
درسته که دیگه هیچی مثل قبل نیست ولی من هنوز همون دراکو مالفویم و برای کنار زدن کسی که بره رو اعصابم هر کاری میکنم .
دستمو معنی دار روی ساعت دست چپم میکشم و با پوزخندی از پاتری که میخ دستم شده بود میگذرم‌.
آره پاتر ... یادت نره که هنوزم یه مرگخوارم حالا هرچقدرم که ازش متنفر باشم .
________
ووتکام پلیز 😊

The love of the Emerald PrinceWhere stories live. Discover now