part53: Honestly, I love you

107 12 33
                                    


راستش ، من دوستت دارم .
..

یکم که از اون عمارت کوفتی دور میشن ماشینو کنار میزنه .

_ برو پایین .

_ واسه چی ؟

_ تو نمیتونی بیای .

_ تو تصمیم‌ گیرندش نیستی ‌ .

پسر بزرگتر از کوره در می‌ره و با صدای بلند داد میزنه.

_ لعنت بهت ادریک نمیتونم ببینم چیزیت میشه .

ادریک شوکه و از طرفی خوشحال بود که اینو شنیده سعی می‌کنه عادی رفتار کنه و به روی خودش نیاره .

_ این مشکله تواِ دان . من باید بیام .

دانریک که داشت از عمق وجودش آتیش می‌گرفت و از طرفی هم‌ نگران زمان بود سعی کرد دلیل این همه تخس بودنشو بفهمه .

_ چرا ؟ چرا هر دفعه باید به چیزی خلاف حرف من بگی ؟
چرا فکر می‌کنی می‌خوام هر لحظه و هر ثانیه تورو بکوبم ؟ نگرانتم بفهم .

_ چرا نگفتی دنبال بابامی ؟

_ پرسیدن داره ؟ اون باباته و من خیلی باباتش متأسفم که همچین پدری داری .
نمیتونستم بهت بگم که هی مرد  Whats up؟ ( چه خبر ) راستی دارم میرم دهن باباتو سرویس کنم چون دهن مارو سرویس کرده پایه ای ؟

ادریک خندش میگیره .

ادریک _ هی اون بچ‌ پدر من نیست . من عمو الکساندرو پدر خودم می‌دونم و تورو ...

دانریک با این حرف ادریک برای بار هزارم نا امید میشه .

دانریک _ من نخوام تو برادرم باشی باید کیو ببینم ؟

ماشینو‌ راه میندازه که گوشیش زنگ میخوره .مشغول جواب دادن به ادوارد میشه و زمزمه ادریکو نمیشنوه ‌.

ادریک _ من تورو به چشم داداشم نمی‌بینم راستش ، من دوستت دارم ‌.

..

ریگولوس 

طی 4 ساعت گذشته اتفاقات زیادی رخ داده بود .
اونا جای برکو پیدا کرده بودن .تعقیبش کرده بودن باهاش درگیر شده بودن و فهمیده بودن برک‌ واقعی نیست ‌.وقتی فهمیدن خبرشو دادن و تازه فهمیدن رو دست خوردن . برک همینجا .. تو هاگوارتس بود ، درست کنار گوشمون و حالا ....

تا الان خیلی آروم و شمرده شمرده با خودم اتفاقاتو تکرار کردم و وقتی رسیدم به خودم و موقعیت توش با هیجان به خودم نگاه کردم .

من با دست و پای بسته نشسته بودم رو به روش و داشتم میرفتم روی اعصابش . تند تند شروع کردم به صحبت کردن.

+ خب دیگه چه خبر کرام؟ اوه ببخشید حواسم نبود ویکتور نیستی برکی آخه می‌دونی تقصیر خودته که قیافت شبیه اونه واسه همین همیشه اشتب‍...

The love of the Emerald PrinceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora