اینم عیدی من به شما بشه گشنگام (๑♡⌓♡๑)
امیدوارم دوستش داشته باشید .♡(˃͈ દ ˂͈ ༶ )
مرحله اول : معما .+ باید باهاش حرف بزنم متئو .
نیکولاس از پشت میز بلند شد و خیلی خونسرد جلو اومد .اصلا حوصلشو نداشتم پس نادیدش گرفتم ولی اون برنامه دیگه ای داشت .
گردنمو گرفت و به دیوار کوبیدم .
_ یا میری یا قول نمیدم همین جا قبل مسابقه نفله نشی .دستشو گرفتم و فشار دادم .از گردنم جدا کردم دستشو پیچوندم .
+ باید ، باهاش ،حرف بزنم .
پوزخندی زد .
_ ولی اون نمیخواد .رسما اسمت میاد حالت تهوع میگیره .مثل خودش پوزخند میزنم و تو چشماش نگاه میکنم .
+ اون شب که اینطور نبود .
_ مود آدما تغییر میکنه .بزن به چاک و حولم میده .کالین قدمی سمتش برمیداره که دستمو جلوش میگیرم .
راستش اصلا تمرکز نداشتم .همش وقتی خون سرفه کرده بود جلو چشمام بود و خیالم راحت نمیشد اگه نمیدیدمش.
حالام گیر کرده بودم بین این دوتا زبون نفهم .چشمامو به هم فشار میدم و برمیگردم سمتشون که داشتن میرفتن بشینن سر میزشون و صبحونه کوفت کنن .
نفسمو با فشار بیرون میدم و از سر سرا خارج میشم .
+ لعنت بهتون . با اعصاب داغون و فکر مشغول راه رو هارو طی میکردم و آخرم نفهمیدم چی شد که رسیدم به برج نجوم . نگاهم میخ قطره های خونی بود که رو زمین ریخته بودن و بعضیاشون پخش شده بودن .
جلوتر میرم که نگاهم به گلبرگای کنار دیوار میفته . با نسیم سردی که میومد کنار دیوار گیر افتاده بودن و تکون تکون میخوردن .زانو میزنم و یکیشونو برمیدارم که تو دستم پودر میشه .
بوی گل رز ( چون نمیدونم دقیقا گل خودش چه بویی داره نوشتم گل رز ) که بلند میشه دستمو نزدیک بینیم میبرم . بخاطر پودر اون گلبرگ دست منم بوی گل گرفته بود .خواستم بلند بشم ولی زنجیری که ادوارد بهم داده بود از زیر یقم بیرون میاد .
گردنبند استوانه ای شکل بود که وسطش شیشه ای بود و میشد توشو دید .
به سرم زد که اون پودر گلو توش بریزم و نگهش دارم واسه همین از گردنم درش آوردم و درشو باز کردم .با احتیاط پودرو داخل شیشه ریختم و چند تا گلبرگ دیگه رو تو دستم پودر کردم و اونارم داخلش ریختم و نگاهش کردم .
تا نصف پر شده بود .
درشو بستم و دوباره تو گردنم انداختم .هنوزم میتونستم بوشو حس کنم .لبخندی میزنم و بلند میشم .چند قدم اون طرف تر قطره های خون ریخته شده بودن .
لبخندم جمع میشه و باز یادش میفتم . به ستون بزرگ و سنگی تکیه میدم و همونجا سر میخورم و میشینم .نگاه آسمون میکنم و دست چپمو رو زانوی خم شدم میذارم و با دست راست با زنجیرم بازی میکنم .
بدجوری جای وجدانم درد میکرد ، لعنت بهش.
+معذرت میخوام رفیق . نمیخواستم بهت فشار بیارم .
منو ببخش که جدیش گرفتم . باید میدونستم که این تویی .( منظورش اینه که خود دراکو پیشنهاد دوستیشو پیش کشیده بود و هریو اونجوری نمیدید از طرفیم فکر میکرد اونقدری سرما داخل وجودش قرار داره که عاشق نشه . نه حداقل عاشق هری .)
باد سردی که به صورتم میخوره منو به خودم میاره .
شت .
تمام مدت داشتم به اون فکر میکردم ؟
ینی جدی جدی از صبح داشتم به دراکو فکر میکردم ؟
از برج خارج میشم و سلانه سلانه سمت سالن میرم .بدنم گز گز میکرد آنقدر تو سرما نشسته بودم و الان اومده بودم جایی که گرما هست .
تو راه رو دیدم بچه ها گله ای دارن میدون این سمتی .متعجب نگاهشون میکنم .
رون _ خاک بر سرت کنن هری از صبح کجایی ؟
هرمیون _الان وقت این حرفا نیست . واست نامه اومده هری . اولین مرحله هست .نیم نگاهی به متئو و نیکولاس میکنم که کمی اون طرف تر وایساده بودن و نامه سبز رنگی تو دستشون بود .
با نفس عمیقی نامه قرمز رنگ مخملی رو باز میکنم و برگه داخلشو در میارم .همون جور که سمت سرسرا میرفتم شروع کردم به خوندنش .
_ شیون آوارگان 0:00 . وارد سر سرا میشیم و پشت میز میشینیم .
رون _ چی نوشته هری ؟
+ شیون آوارگان .. 0:00 .
هرمیون _ ینی راس ساعت 12 .سرمو تکون میدم و داخل پاکتو چک میکنم . بازم فقط یه نامه مجهول دستم رسیده بود امیدوارم مثل دفعه قبل نشه .
نامه رو رو میز میندازم و گردنمو به چپ و راست تکون میدم که صدای استخونام بلند میشه .
ادریک _ ددی ؟؟نگاهش میکنم که خندون با ارنج به کالین ضربه ای میزنه .
کالین _ اذیت نکن حوصلتو ندارم . نفس عمیقی میکشم و صداش میزنم .
+ کالین . نگاهم میکنه .
_ بله ؟
+ اون فیله هارو بده این ور ببینم گشنمه .نگاه زیر دستش میکنه و از اون حالت گرفته خارج میشه .تو بشقاب چند تا فیله ماهی سوخاری میذاره و سمتم میگیره .
ازش میگیرم و کمی بالا میارمش .
+ لذت میبرم ازش .
ادریک _ اووووو .
کالین _ زهر مار . خفه شو .
ادریک _ خفه شم ؟ باشه . صداشو بلند تر کرد .
_ ددی احیانا چیز دیگه ای نمیخوای ؟ آه گاد . کلیشو که از دست داد تصمیم گرفت با خنده بلندی که رو اعصاب کالین بود خفه بشه .
+ ساعت الان چنده ؟ کالین سریع نگاهی به ساعت تو دستش میکنه .
_ ساعت 9 .سرمو تکون میدم و مشغول خوردن میشم .
+ برای یه بارم که شده قراره از در اصلی برم بیرون . مرلین باورم نمیشه .کاملا بدون منظور این حرفو زدم ولی بچه ها گرفته شدن .
تلاشی برای درست کردنش نکردم چون میدونستم بدتر خرابش میکنم با این حس و حال مجهول خودم واسه همینم وقتی خوردنم تموم شد بلند شدم .
+ خب بچه ها ... اگه رفتم و جنی برگشتم لطفا بدید یکیبکشتم که ....
با صدای هماهنگ خفه شو گفتن بچه ها ساکت میشم و میخندم .
+ خیله خب برام دعا کنید . از سرسرا میزنم بیرون و سمت هاگزمید میرم .
برخلاف شبای دیگه امشب باد تندی میومد و هوا سرد بود .همیشه برام سئوال بود وقتی فقط 20 دقیقه با هاگوارتز فاصله داره چرا همیشه برفیه و ...فاک کور شدم .
چهرمو جمع کردم و چشمامو محکم به هم فشردم . سرمو کمی برگردوندم سمت چپ و دستامو جلوی صورتم گرفتم .
باد برفای سبکو بلند کرده بود و وضعیت نرمال به نظر نمیرسید .
وقتی رسیدم به پرچینا با قدمای بلند سمت کلبه رفتم تا از شر طوفان راحت بشم .
درو باز کردم که با صدای بدی همراه بود .لباسامو میتکونم و نگاه کلی میندازم .خب الان چی ؟باید دنبال چی بگردم ؟ دستامو به هم مالیدم و جلو دهنم گرفتم تا گرمشون کنم .
کل کلبه رو زیرو رو کردم و آخرم هیچی دستمو نگرفت .خب آقا یه کمک ..... سرم گیج رفت و با نشیمنگاه مبارکم افتادم رو زمین که بوت مبارکم صاف شد .
گوشم سنگین شد و چشمام تار میدیدن.
+ چه اتفاقی داره میوفته ؟ آخ . حس میکردم سرم واسم سنگینه برای همین عقب بردمش و به ستون چوبی تخت تکیه دادم و چشمامو بستم .
_ کمک نمیخوای ؟ با شنیدن صدای آشنایی چمشاموباز میکنم و سرمو بلند میکنم که ببینمش .
+ تو ... همون پسری بود که دفعه پیشم همینجا دیده بودمش .
+ دوباره خوابیدم یا ...
_ نخوابیدی در واقع ...
+ میون کلامت داداش من یه ذره زیادی سبکم و... با دیدن جسمم که رو زمین بود پنیک میکنم .
+ الان هان؟ ( 🤣🤣🤣 )
_ میخوای مسابقه رو انجام بدی یا نه ؟ تازه به خودم میام ، داد بلندی میزنم و عقب عقب میرم .
_ اروم باش آروم باش . آه چقدر داد میزنی خفه شو دیگه .با سیلی که تو صورتم میزنه آروم میگیرم .
+ چه فاکی اتفاق افتاده ؟
_ چیزی نیست روحت از بدنت خارج شده فقط . نفسمو حبس میکنم و فقط وحشت زده نگاهش میکنم .
چی داره میگه واسه خودش ؟ فقط ؟ روحم از بدنم خارج شده فقطططططط. ( بچه روانی شد )
_ میخوام بهت کمک کنم مسابقه رو ببری. اینجوری میتونی بعدا بهم کمک کنی ، آه گاد هری به خودت بیا . چند بار به صورتم ضربه زد.
+ کی هستی ؟
_ شاید یه دوست .
+ درست جوابمو بده . نفس عمیقی میکشه و بد نگاهم میکنه .
_ دنبال یه تیکه باش . تیکه پازلی که تورو راهنمایی میکنه . اون تو آب میدرخشه . در همین حد بدونی کافیه هرچند ... شک دارم اصلا بتونی پیدا کنی اون پازلو .
آخ خدا دست کی گیر افتادم . دستشو بالا آورد و دو طرف ابروشو مالش داد . با فک افتاده نگاهش میکردم .این چرا آنقدر شبیه دراکو بود ؟
+ چی ؟ وایسا منظورت .... یهو با سرعت سمت بدنم کشیده میشم و باز همون حس وحشتناک سنگینی سر و گوشم ، تاری دید و درد بوتی قشنگم .
دستمو به سرم میگیرم و آروم بلند میشم . منظورش چی بود ؟ باید دنبال پازل بگردم ؟ با سرگیجه چهار دست و پا رو زمین دنبال تیکه پازل میگشتم. ( بچم یکم خنگه 🥹)
صبر کن اصلا منظورش از پازل همون پازل بود یا چیز دیگه ای ؟
وقتی برای دور دوم هیچی پیدا نکردم همون جور نشسته لگد محکمی به پایه تخت زدم که شکست و چوبی رو کتفم افتاد و همراهش کلی خاک ریخت روم .
سرفه کنان گرد و خاکو از جلو صورتم کنار میزدم . بخاطر دردی که داشتم داد بلندی میزنم و با دست دیگم مالشش میدم .چرا .. چرا فقط منم که آنقدر بدب.... اون چیه ؟
( از این 😭 به این 😲 تغییر قیافه داد .)
جلو میکشم کاغذ مچاله شده ای رو که زیر تخت بودو برمیدارم و بازش میکنم .یه پرتره بود از یه پسر تقریبا 10 15 ساله که مثل یه لرد لباس پوشیده بود و تو دستش چیزی بود ولی اون قسمت کنده شده بود .
ینی باید این قسمت کنده شده رو پیدا کنم ؟
یسسس .
با چیزی که پیدا کردم روحیم برگشت و باز به گشتن ادامه دادم این بار میدونستم دنبال چی بگردم پس همه تمرکزمو روش گذاشتم ولی ..
دارم زر میزنم کجا همه تمرکزمو گذاشتم ؟! یه قسمت از من هنوز نگران دراکویی بود که ازش خبر نداشتم .
با روحیه ای که نیمیش مشوش بود و نیم دیگرش متمرکز به گشتن ادامه دادم و در آخر تیکه کاغذیو دیدم که از زیر چوب پنجره بیرون زده .نشستم و درست نگاه کردم .
خودش بود ، تیکه گمشده .بلند شدم و چوب دستیمو سمتش گرفتم و با وردی چوبو بلند کردم .تیکه کاغذو برداشتم و بازش کردم .
کمی از انگشتای پسر تو عکس معلوم بود که دور دسته عصای زینتی پیچیده شده بودن .نیشخندی میزنم و اون تیکه رو کنار عکس پسر میذارم که به هم میچسبه .
طرحی روی کاغذ شکل میگیره و شروع به حرکت میکنه .طرح آب بود ؟ موج ؟
گیج سرمو بالا میارم که نگاهم میفته به دریاچه .ینی ممکنه چیزی که دنبالشم تو اون باشه ؟ عمرناش من همچین خبطی نمیکنم اسکلم مگه؟
..
عکس گردنبند هری که گلبرگا رو پودر کرد و ریخت توش .
YOU ARE READING
The love of the Emerald Prince
Fanfiction+ تو برای من همون شیشهی شکسته بودی ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه میبينم. پس از من فرار نکن چون وجود من به وجود تو وابستست هپی اند