دراکو
خدایا این دیگه چه موقعیت مزخرفیه ؟ اصلا واسه چی ازش پرسیدم . اصلا از اول واسه چی پیشش موندم . اصلا من کی باشم که بخوام اینو نجاتش بدم چه برسه به دوتا چرای دیگه .
ولی ته دلم یه حس خاص داشتم انگار که نگران باشم و دلم شور بزنه ولی از طرفیم برام مهم نبود . گیر کرده بودم بین دو راهی و آخر حرفی زدم که فکر نمیکردم تا آخر عمرم یه روز اونو به زبون بیارم .
+ مگه دوتا دوست نباید از حال هم با خبر باشن ؟ وایمیسته و آروم برمیگرده سمتم .
+ خودت گفتی که هیچ مشکلی با شاهزاده اسلیترین ندارم و حتی جونمو بهش مدیونم .
اینم گفتی که دلم میخواد سد دفاعی مزخرف دور اسلیترینو بشکنم و باهاشون دوست باشم .حالا هرچقدر که اونا نخوان . اینارو یادت رفته ؟
_ نه .
+ خب ... پس حالا ما خوبیم ؟ نفس عمیقی کشید و جلو اومد .
_اره ... خوبیم . سرمو تکون میدم به نشونه متوجه شدن ولی تو صدم ثانیه رو کولش بودم .
_ بالاخره شاهزاده اسلیترین مارو قابل دونست، داشتم کم کم ناامید میشدم . آخه میدونی تا حالا کسی ردم نکرده بود .با چشمای گشاد شده نگاه زمین میکنم که چه جوری با قدمای بلند حرکت میکرد .
+ هی بذارم پایین کجا داری میبری منو . پاتررررررررر . با توام کر شدی ؟
_ میخوام به همه بگم که ما .... ضربه ای به کمرش که دم دستم بود میزنم .
+ اینجوری داری منو اذیت میکنی بذارم پایین . اوهی میگه و پایین میذارتم . خون تو سرم جمع شده بود و سر درد و سر گیجه داشتم .
+ لعنت بهت فقط مایه دردسری .نیشخندی میزنه و با احتیاط نزدیکم میشه و کمک میکنه صاف وایسم .
_ اوکی اوکی ببخشید. الان بهتری ؟
+ میشم . دستشو کنار زدم که تو جیبش برد .
_ نمیخواستم اذیت کنم .
+ آره باشه ... فقط مثل یه پاپی گنده ذوق زده شدی میدونم خودم . صدای خندشو که میشنوم تازه میفهمم چی گفتم .
لبامو به هم فشار میدم و چشمامو میبندم .
دستم به سرم بود پس چیزی از صورتمو نمیدید .
+ خیله خب من باید برگردم خوابگاهم همین الانشم خیلی از خاموشی گذشته .
_میخوای باهات بیام ؟
+ آره همینم مونده بود هری پاتر معروف دنبال خودم خرکش کنم .نمیخواد خودم میتونم برم .ازش میگذرم که صداش بلند میشه .
_ شبت بخیر دراکو .
از کی شده بودم دراکو ؟
+ مالفوی پاتح احمق مالفوی .
_ اوکی فهمیدم دراکو . حواسمو جمع میکنم دراکو .مطمئن باش دفعه دیگه بهت نمیگم دراکو ، دراکو . حرصی برمیگردم سمتش که دستاشو بالا میاره و میخنده .
+ رو اعصاب .
وقتی برگشتم همه خواب بودن واسه همین بی سرو صدا
وارد اتاق شدم .لباسامو با یه بلوز مشکی و شلوار راسته مشکی عوض کردم و رو تخت نشستم .
به اتفاقای امروز فکر کردم که چه طور نجات جونش کل روزمو ازم گرفت .حس میکردم یه چیزی درست نیست ولی هرچقدر که فکر میکردم به جایی نمیرسیدم .
صدای برخورد چیزی به پنجره باعث شد اون سمتو نگاه کنم .
همون طور که موهامو باز میکردم بلند شدم و سمت پنجره رفتم .با کنار زدن پرده ماهی مرکب بزرگی که تو دریاچه زندگی میکردو میبینم .
تند تند این سمت و اون سمت میرفت ولی یهو راهشو عوض کرد.ستاره دریایی بزرگی اونو تعقیب میکرد ولی با دیدن من جلو پنجره راهشو عوض کرد و این سمتی اومد . با چشمای گشاد شده نگاهش میکنم و قدمی عقب میرم .
خودشو محکم میکوبه به دیوار و به دیوار که بخاطر لرزش و صداش تئودور از خواب میپرم و میاد سمتم .
_ چی شده ؟
+ نمیدونم . یهو رم کرده .دهن چندشش بازو بسته میشد و حالمو بد میکرد .با صورت جمع شده نگاهمو ازش میگیرم و میرم سمت تخت .
+ بهش فکر نکن ... بهش فکر نکن .
_ تو حالت خوبه دراکو ؟
+ من خوبم فقط تنهام بذار .
_ هرطور تو بخوای . سرمو پایین میگیرم و با خودم زمزمه میکنم تا اون دهن چندشش یادم نیفته .
دراز میکشم رو تخت و زیر پتو میخزم. چشمامو رو هم میذارم و خودمو به آرامش دعوت میکنم .
کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم ._ عمرا نمیذارم لبای رفیق منو لمس کنی عوضی .
_ نکن رون ممکنه به هری برخورد کنه .یکی بره به پروفسور مکگ.....
_پاتح؟! خودمو میبینم که گیج و ترسیده داشتم نگاه دیوانه ساز میکردم .
اون دیوانه ساز لحظه به لحظه بیشتر بهش نزدیک میشد و من بیشتر احساس پوچی میکردم .
لبخند ارومی بهم زد.انگار که آخرین لبخند عمرش باشه و برای خداحافظی زده باشدش. کتاب از دستم افتاد و دویدم سمتشون .سرشو تکون میده به نشونه نه ولی گوش نکردم و با تمام توانم داد زدم .
_ اوادا کاداوراااااا .
دیوانه ساز از بین میره و اون رو زانو میفته .
چند نفر از دوستاش دویدن سمتش و من دیدم که وسط حیاطم و وحشت زده نفس میکشم.
انگار که عزیز ترینم توخطر بوده و حالا دیگه خطری تهدیدش نمیکنه .
_ چته هری چرا چیزی نمیگی ؟ بیحال نگاهش میکنه و هومی میکنه .
لونا_ اون رو دهنش طلسم داره .
_ دوران تو به پایان رسیده .... دیگه تو مدرسه جایی نداری .... تورم مثل پدرت میندازن تو آزکابان تا بپوسی . تو میمیری . یه دیوانه ساز تورو میبوسه و تو از هم متلاشی میشی .
با حس این که زیر پام خالی میشه و من تو چاله بی انتهایی میفتم از خواب میپرم . نفس نفس زنون موهامو از جلو صورتم کنار میزنم .
خیس عرق بودم و میلرزیدم .
+ من چیکار کردم ؟ اتاق بار دیگه لرزید ولی تئودور ذره ای تکون نخورد .حتما تو گوشش چیزی گذاشته . دوباره تکون خورد همه چیز .
بلند میشم و با عقب زدن موهام یواش سمت پنجره میرم و کمی کنارش میزنم .ولی با تکون شدید تر و شکستن چیزی و فشار محکم آب به عقب پرت میشم .
ادامه دارد .
________
نسبت به بقیشون کمتر بود در جریانم ولی صااااابببررررر بافارمایید .
با تچکر 😁
BINABASA MO ANG
The love of the Emerald Prince
Fanfiction+ تو برای من همون شیشهی شکسته بودی ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه میبينم. پس از من فرار نکن چون وجود من به وجود تو وابستست هپی اند