Part 5: Help for friendship 2

319 38 0
                                    

دراکو
خدایا این دیگه چه موقعیت مزخرفیه ؟ اصلا واسه چی ازش پرسیدم . اصلا از اول واسه چی پیشش موندم . اصلا من کی باشم که بخوام اینو نجاتش بدم چه برسه به دوتا چرای دیگه .
ولی ته دلم یه حس خاص داشتم انگار که نگران باشم و دلم شور بزنه ولی از طرفیم برام مهم نبود . گیر کرده بودم بین دو راهی و آخر حرفی زدم که فکر نمی‌کردم تا آخر عمرم یه روز اونو به زبون بیارم .
+ مگه دوتا دوست نباید از حال هم با خبر باشن ؟ وایمیسته و آروم برمیگرده سمتم .
+ خودت گفتی که هیچ مشکلی با شاهزاده اسلیترین ندارم و حتی جونمو بهش مدیونم .
اینم گفتی که دلم میخواد سد دفاعی مزخرف دور اسلیترینو بشکنم و باهاشون دوست باشم .حالا هرچقدر که اونا نخوان . اینارو یادت رفته ؟
_ نه .
+ خب ... پس حالا ما خوبیم ؟ نفس عمیقی کشید و جلو اومد .
_اره ... خوبیم . سرمو تکون میدم به نشونه متوجه شدن ولی تو صدم ثانیه رو کولش بودم .
_ بالاخره شاهزاده اسلیترین مارو قابل دونست، داشتم کم کم ناامید میشدم . آخه می‌دونی تا حالا کسی ردم نکرده بود .با چشمای گشاد شده نگاه زمین میکنم که چه جوری با قدمای بلند حرکت می‌کرد .
+ هی بذارم پایین کجا داری میبری منو . پاتررررررررر . با توام کر شدی ؟
_ می‌خوام به همه بگم که ما .... ضربه ای به کمرش که دم‌ دستم بود میزنم .
+ اینجوری داری منو اذیت می‌کنی بذارم پایین . اوهی میگه و پایین میذارتم ‌. خون تو سرم جمع شده بود و سر درد و سر گیجه داشتم .
+ لعنت بهت فقط مایه دردسری .نیشخندی میزنه و با احتیاط نزدیکم میشه و کمک می‌کنه صاف وایسم .
_ اوکی‌ اوکی‌ ببخشید. الان بهتری ؟
+ میشم . دستشو کنار زدم که تو جیبش برد .
_ نمی‌خواستم اذیت کنم .
+ آره باشه ... فقط مثل یه پاپی گنده ذوق زده شدی می‌دونم خودم . صدای خندشو که میشنوم تازه میفهمم چی گفتم .
لبامو به هم فشار میدم و چشمامو می‌بندم .
دستم به سرم بود پس چیزی از صورتمو نمی‌دید .
+ خیله خب من باید برگردم خوابگاهم همین الانشم‌ خیلی از خاموشی گذشته .
_میخوای باهات بیام ؟
+ آره همینم مونده بود هری پاتر معروف دنبال خودم خرکش کنم .نمی‌خواد خودم میتونم برم .ازش میگذرم که صداش بلند میشه .
_ شبت بخیر دراکو .
از کی شده بودم دراکو ؟
+ مالفوی پاتح احمق مالفوی .
_ اوکی فهمیدم دراکو . حواسمو جمع میکنم دراکو .مطمئن باش دفعه دیگه بهت نمیگم دراکو ، دراکو . حرصی برمی‌گردم سمتش که دستاشو بالا میاره و می‌خنده .
+ رو اعصاب .
وقتی برگشتم همه خواب بودن واسه همین بی سرو صدا
وارد اتاق شدم .لباسامو با یه بلوز مشکی و شلوار راسته مشکی عوض کردم و رو تخت نشستم .
به اتفاقای امروز فکر کردم که چه طور نجات جونش کل روزمو ازم گرفت .حس میکردم یه چیزی درست نیست ولی هرچقدر که فکر میکردم به جایی نمیرسیدم .
صدای برخورد چیزی به پنجره باعث شد اون سمتو‌ نگاه کنم .
همون طور که موهامو باز میکردم بلند شدم و سمت پنجره رفتم .با کنار زدن پرده ماهی مرکب بزرگی که تو دریاچه زندگی میکردو میبینم .
تند تند این سمت و اون سمت میرفت ولی یهو راهشو عوض کرد.ستاره دریایی بزرگی اونو تعقیب میکرد ولی با دیدن من جلو پنجره راهشو عوض کرد و این سمتی اومد . با چشمای گشاد شده نگاهش میکنم و قدمی عقب میرم .
خودشو محکم میکوبه به دیوار و به دیوار که بخاطر لرزش و صداش تئودور از خواب میپرم و میاد سمتم .
_ چی شده ؟
+ نمی‌دونم . یهو رم کرده .دهن چندشش‌ بازو بسته میشد و حالمو بد میکرد .با صورت جمع شده نگاهمو ازش میگیرم و میرم سمت تخت .
+ بهش فکر نکن ... بهش فکر نکن .
_ تو حالت خوبه دراکو ؟
+ من خوبم فقط تنهام بذار .
_ هرطور تو بخوای .  سرمو پایین میگیرم و با خودم زمزمه میکنم تا اون دهن چندشش‌ یادم نیفته .
دراز میکشم رو تخت و زیر پتو میخزم. چشمامو رو هم میذارم و خودمو به آرامش دعوت میکنم .
کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم .

_ عمرا نمیذارم لبای رفیق منو لمس کنی عوضی .
_ نکن رون ممکنه به هری برخورد کنه .یکی بره به پروفسور مکگ.....
_پاتح؟! خودمو میبینم که گیج و ترسیده داشتم نگاه دیوانه ساز میکردم .
اون دیوانه ساز لحظه به لحظه بیشتر بهش نزدیک میشد و من بیشتر احساس پوچی میکردم .
لبخند ارومی بهم زد.انگار که آخرین لبخند عمرش باشه و برای خداحافظی زده باشدش.  کتاب از دستم افتاد و دویدم سمتشون .سرشو تکون میده به نشونه نه ولی گوش نکردم و با تمام توانم داد زدم .
_ اوادا کاداوراااااا .
دیوانه ساز از بین می‌ره و اون رو زانو میفته .
چند نفر از دوستاش دویدن سمتش و من دیدم که وسط حیاطم و وحشت زده نفس می‌کشم.
انگار که عزیز ترینم تو‌خطر بوده و حالا دیگه خطری تهدیدش نمیکنه .
_ چته هری چرا چیزی نمیگی ؟ بیحال نگاهش میکنه و هومی میکنه .
لونا_ اون رو دهنش طلسم داره .
_ دوران تو به پایان رسیده .... دیگه تو مدرسه جایی نداری .... تورم مثل پدرت میندازن تو آزکابان تا بپوسی . تو میمیری . یه دیوانه ساز تورو می‌بوسه و تو از هم متلاشی میشی .
با حس‌ این که زیر پام خالی میشه و من تو چاله بی انتهایی میفتم از خواب میپرم . نفس نفس زنون موهامو از جلو صورتم کنار میزنم .
خیس عرق بودم و میلرزیدم .
+ من چیکار کردم ؟ اتاق بار دیگه لرزید ولی تئودور ذره ای تکون نخورد .حتما تو گوشش چیزی گذاشته . دوباره تکون خورد همه چیز .
بلند میشم و با عقب زدن موهام یواش سمت پنجره میرم و کمی کنارش میزنم .ولی با تکون شدید تر و شکستن چیزی و فشار محکم آب به عقب پرت میشم .
ادامه دارد .
________
نسبت به بقیشون کمتر بود در جریانم ولی صااااابببررررر بافارمایید .
با تچکر 😁

The love of the Emerald PrinceTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon