آب لحظه به لحظه بالا تر میومد ولی تئودور حتی تکونم نخورده بود . پنجره ترک بزرگی برداشته بود و حتی به ضربه دیگه ای نیاز نداشت . فشار آب داشت لحظه به لحظه ترکارو بیشتر میکرد .
یهو از کنار دستای اون ستاره دریایی غول پیکر چندتا ستاره دریایی کوچولو و لزج بیرون اومد و مستقیم از شکستگی کوچیک داخل شدن .
_قبل از رفتن به آزکابان تجزیه میشی . ترسیده خواستم سمت تختم برگردم ولی یکیشون چسبید به پام و گازم گرفت .
داد بلندی زدم و سعی کردم که از خودم جداش کنم ولی نتونستم . یکی دیگشون با سرعت بهم نزدیک شد و چسبید به دستم . میتونستم حس کنم که دارن خونمو میمکن مثل یه زالو .
سعی میکردم اونارو از خودم دور کنم ولی نمیتونستم .
+ تئوووو . تئ.... با دیدن این که تئودور نیست و جاش خالیه وحشت زده دورو اطرافو نگاه میکنم ولی با درد بدی که توی رونم حس میکنم داد بلندی میزنم و نگاه خودم میکنم . تا شکم تو آب بودم و سطح آب بالا و بالا تر میومد .
یکی از اون ستاره ها پرید سمت صورتم که تونستم دهن حال بهم زنش و ببینم . سریع با دستم گرفتمش ولی انگار دست به اسید زده باشم .سریع اون ستاره رو کناری انداختم که باز سمتم هجوم آورد و چسبید به شکمم. بوی تهوع آوری از دستم بلند شد وبعد....
صدای ضربه ارومی به شیشه های ترک خورده اومد. تئو رو میبینم که داره اون حفره رو بیشتر و بیشتر باز میکنه .
+ نهههههه . تئو اینکارو ن.... با ضربه بعدیش پنجره کلا میشکنه و اون ستاره دریایی داخل میشه و با سرعت زیادی سمتم میاد .
داد بلندی میزنم ولی انگار داخل سیاه چاله ای کشیده شده باشم و دستی از پشت منو کشیده باشه .
با داد از خواب میپرم.
_ هیش آروم باش ... آروم باش دراکو یه خواب بود .منو ببین ... آروم بگیر عزیزم این فقط یه خواب بود . تو خودم جمع میشم و نگاه پنجره میکنم .
+ اون ... اون پنجره ...
_ سالمه دراکو ... حتی میتونم بگم سالمتر از روزای دیگست. اصلا نگران نباش . بهم نزدیک میشه و بغلم میکنه . پتو رو تو مشتم میگیرم و حتی ذره ای نگاهمو از پنجره دور نمیکنم .
با کلی التماس و تمنا حاضر شدم از تخت پایین بیام . یه جوری بود انگار اونجا تنها جای امن برای من بودو و من اگه ازش بیرون میومدم حتما یه بلایی سرم میومد .
تئودور آثار عرق و از روم پاک کرد .لباسامو با فرم مدرسه عوض کردم و آشفته از اتاق و سالن خارج میشم .
_ موهاتو نمیبندی دراکو ؟
+ ولم کن تئودور حوصله ندارم . جلو در سالن غذا خوری بودم که روح سالن جلومو میگیره .
+ از جلو چشمام گمشو موجود چندش بی خاصیت تا از بین نبردمت .تو چشمای به خون نشستم نگاه میکنه و صاف از توی من رد میشه .
با رد شدنش ازم سرمای مزخرفی سر تا سر بدنمو میگیره و سر درد بدی میگیرم .کشون کشون تا میز میرم و سر میز میشینم .تئودورم جلوم اون سمت میز میشینه .
هزار تا فکر و خیال تو سرم بود و از همه بدتر و مهمترش تبعید به آزکابان بود . درست بود که یه چیزایی با هم نمیخوند ولی من مطمئن بودم انجامش دادم .
مطمئن بودم که اون ورد کوفتیو با صدای بلند به زبون آوردم و بقیه هم شنیدنش .
میدونستم که دیر یا زود اون دیوانه سازا میان دنبالم تا منو ببرن جایی که تمام عمرمو توش زجر بکشم .
شک نداشتم که ....
_ دراکو . با داد نسبتا بلندی از جام میپرم که دستم میخوره به جام و شربت خالی میشه رو ردا و یونیفرم پاتر .از عصبانیت و ترس میترکم .
+ چه مرگته پاتح ؟ گیج و شرمنده نگاهم میکرد .
_ من ... اینو آورده بودم برات دیروز انداختیش زمین .کتابو نشونم داد .نفس نفس زنون نگاه دورو برم کردم که دیدم همه میخن رو ما . با دست لرزونی که سعی داشتم لرزششو پنهان کنم کتابو ازش گرفتم .
+ فهمیدم دیگه میتونی بری .
_ چت شده ؟
تئودور _ به تو مربوط نیست گریفیندوری برگرد سر میزت .
_ با تو نبودم پاپی بهتره کونتو برداری و بزنی به چاک تا خودم نفرستادمت . با توام دراکو چی شده ؟ کتابو رو میز گذاشتم و با دستم که به پیشونیم زدم صورتمو ازش پنهان کردم .
چی میگفتم ؟ میگفتم دیوونه شدم ؟ میگفتم من دیدم که اون وردو گفتم ولی درواقع یه ورد دیگه بوده ؟ بگم که من تو زمان گم شدم و ... محض رضای مرلین بگم بخاطر یه خواب پریشونم ؟ عمرا .
تئو _ لشتو جمع کن پاتر نمیبینی که ح.... صداش که قطع میشه سرمو برمیگردونم سمتشون که میبینم دستشو رو دهن تئودور گذاشته و سرشو نگهداشته .
_ من واسه تو اینجام دراکو بگو چی شده .
+ خب فکر کنم ... تو دردسر افتادم .
..
با ناباوری نگاهم میکرد .
_ امکان نداره.
+ میدونم دیوونگیه ولی من مطمئنم که اون ورد ممنوعه رو گفتم ولی از طرفی مطمئنم که این یکیم گفتم ولی یه چیزی اینجا جور در نمیاد .اون خواب مسخره هم منو دیوونه کرده . نمیتونم درست فکر کنم .
_ خوب به حرفام گوش بده .دراکو .
+ مالفوی .
_ ها ؟
+ میگم بهم بگو مالفوی .یه لحظه تو سکوت نگاهم کرد و بعدم نفسشو اه مانند بیرون داد .
_ خیله خب مالفوی یادته بهت گفتم که نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه ؟ سرمو تکون دادم .
_ اون کار منه .من کاری کردم که تو بجای ورد ممنوعه از ویپرا ایواناسکا استفاده کنی .
گیج نگاهش میکنم .
+ داری میگی که تو برگشتی به گذشته ؟سرشو تکون داد .
+ الان وقت مزخرف گفتنه پاتح؟
_ ببین میدونم دیوونگی میاد برات ولی دارم راستشو میگم . دلم نمیخواست که چیزیت بشه برای همین برگشتم و زیر گوشت زمزمه کردم تا جای ورد ممنوعه از این یکی استفاده کنی و همینم شد.
رون و هرمیونم بقیه بچه هارو معطل کردن که اون سمتی نیان واسه همین کسی شاهد ماجرا نبوده .فقط من و تو بودیم و حالا که میگی یادت میاد که چی شده ینی یکی از قصد داره این کارو میکنه .
یکی میخواد گیرت بندازه و ....
+ و ؟
_ حالا پای منم گیره واسه کمک بهت . مشکوک نگاهش کردم که سریع بحثو عوض کرد .
_ این چیزا الان مهم نیست ما باید بفهمیم کار کی بوده و به خدمتش برسیم .تو کسیو نمیشناسی ؟ به کسی مشکوک نیستی ؟
سرمو تکون میدم .هیچکس به ذهنم نمیرسید . یه عالمه تهدید به مرگ شدم و حتی بدتر از اون ولی کسی رو نمیتونستم بگم و انتخاب کنم واسه همین ...
+ کسی نیست که تهدیدم نکرده باشه ولی نمیتونم انتخاب کنم .
_ تهدیدت میکنن؟ کلافه تو چشماش نگاه کردم و بهش پریدم .
+ الان بحثمون اینه پاتح؟ نفس عمیقی کشید و با انگشتاش گوشه های لبشو پایین کشید .هر جارو نگاه میکرد غیر از صورت من .
+ جواب . با مکث نگاهم کرد و رو صورتم خم شد .
_ بحث من جون رفیقمه شاهزاده .تا حالا دیدی کم بذارم ؟شوکه بخاطر کلمه رفیقی که بهم نسبت داده بود گلومو صاف میکنم و نگاهمو از چشمای به خون نشستش میگیرم .
+ نه .
_ پس بله شاهزاده مالفوی بحثمون اینه .
+ خیله خب فهمیدم داری میای تو حلقم بکش عقب . دستمو بلند میکنم و رو قلبم میذارم که تو حلقم بود .
_ خوبه . صاف میشه و دست به کمر نگاهم میکنه .
_ کیا بودن ؟
+ نیازی نیست بگم کل مدرسه و مرگخوارای دیگه و حتی اون موجودای کریح تو جنگل و هزار نفر دیگه .
_ اوکی کدومش از همه بدتر بود ؟
+ گفتم که نمیتونم انتخاب کنم همون بد بودن . دستشو بین موهاش میبره و سقفو نگاه میکنه . با یادآوری حرفاشون از تو به خودم میلرزم و یهو یادش میفتم .همین تازگی بهم پریده بود .
+ بلاتریکس لسترنج . خاله روانی عزیزم .یهو اون که نیم رخش سمتم بود و هنوز سقفو نگاه میکرد سرشو برمیگردونه سمتم .سکته میکنم ولی نشون نمیدم .
_ اوکی رسما به فاک رفتیم .برمیگرده و درست جلوم وایمیسته، دستشو محکم به صورتش میکشه .
_مگه اون روانی نمرد؟
+ فکر میکردم مامان ویزلی ( دوستان مامانِ ویزلی نخونید انگار مثلا میخواییم بگیم بچه ویزلی ) اونو کشته ولی مثل این که اشتباه بوده .
_ مامانت چی ؟ اونم تهدید کرده ؟
+ به من که چیزی نمیگه ولی مگه میشه نکرده باشه .
_اول باید بفهمیم خودش بوده یا نه . بعد یه کاریش میکنیم .از مامانت خبر بگیر ببین حالش خوبه یا نه .هرچیز مشکوکی حس کردی بهم خبر بده .
سرمو تکون میدم .
_ میرم پیش بچه ها تا باهاشون صحبت کنم . شب که اومدم کتابو بگیرم صحبت میکنیم . مثل دم به وصلا .که چی بشه هرچی میشه کف دستشون میذاره ؟
+ شب دیره پاتح .بعد یا قبل کلاس .
با گفتن باشه ای ازم گذشت و با قدمای بلند سمت سالن غذا خوری رفت و با پرشی کنار جینی ویزلی نشست .
نفسمو محکم بیرون میدم و راهمو سمت دخمه مزخرفمون کجمیکنم .
با چک کردن دور و اطراف و اطمینان از نبود کسی از طریق شومینه با مامان ارتباط میگیرم .
_ خدای من دریکو عزیزم .
+ سلام مامان .
_ سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
+ خوبم .... داشتم صبحانه میخوردم یاد تو افتادم گفتم باهات ارتباط بگیرم .
_ کار خوبی کردی عزیزم منم دلم برات تنگ شده بود .
+ حالت خوبه ؟ چیزی اذیتت نمیکنه ؟
_ اوه ... پسر عزیزم آنقدری بزرگ شده که میخواد از مادرش مراقبت کنه .
+ مامان من 19 سالمه .بچه پنج ساله نیستم .
_میدونم عزیزم معذرت میخوام .
+ میگفتی . گلوشو صاف کرد و با مکث جوابمو داد.
_ چیزی نیست پسرم همه چیز خوب و رو به راهه . فقط دل تنگ تو میشم .
+ مامان مطمئنی همه چیز خوبه ؟ چون اصلا مثل آدمایی که مشکل ندارن حرف نمی زنی داری منو میپیچونی .اخم میکنه .
_ دریکو من حالم خوبه دیگه چه جوری باید بهت بگم ؟ نگران چیزی نباش و رو درسات تمرکز کن .تو باید فارق التحصیل بشی و بتونی کار پیدا کنی .
باید یه زندگی خوب برای خودت بسازی پس به چیزای مزخرف فکر نکن و تمرکزتو جز رو خودت و زندگیت نذار . فهمیدی ؟
سرمو تکون میدم . داشت ازم قائم میکرد کاملا مشخص بود .
+ فهمیدم مامان فهمیدم .
_ خوبه حالا از خودت برام بگو .
چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و به بهونه کلاسام ازش خدافظی کردم .
+ پاتح بهتره صحبتاتو کرده باشی .از سالن بیرون میزنم و با قدمای بلند سمت کلاس پیشگویی میرم .
رو صندلی میشینمو نگاه اون گریفیندوری گنده بک میکنم .تا کمر خم شده بود رو برگه و داشت تند تند چیزی مینوشت که جینی ویزلیم خم شد و تو میلی متری صورتش چیزی گفت .
ناخواسته اخمی میکنم و نگاهم و به جلوی پاشون میدم ولی زیر چشمی میبینم که
اونم سرشو بلند کرد و نگاهم کرد . سرمو براش بالا انداختم که اشاره کرد بریم بیرون . سمت در رفتم که در تو صورتم باز شد و من هول کرده عقب میرم که تو صورتم نخوره .
پام به هم گیر میکنه و به عقب مایل میشم ولی هری پشتم وایمیسته و میگیرتم جوری که ضایع نباشه .
پروفسور تریلانی داخل میشه و بدون در نظر گرفتن ما ازمون گذشت .
+ زنیکه .... اوم اومم اوم ..اوم اوم. دستش رو دهنم نشست ولی از رو نرفتم و حرفمو ادامه دادم .تکون خوردم که ولم کنه .کنار گوشم خم شد تا جایی که نفساشو رو گردن و گوشم حس میکردم .
_ آروم بگیر شاهزاده منم ولت میکنم . گردنمو خم کردم که ازم فاصله بگیره .
با حس کردن نفساس احساس میکردم ته دلم دارن رخت میشورن .
_ اوه فرزندانم خیلی خوشحالم که بازم دارم شما و میبینم ...هری پاتر ... جلو در چیکار میکنی ؟
_ هیچی الان میام پروفسور .ولم کرد و سمت صندلیش رفت . منم یه جوری پشتش حرکت کردم که معلوم نشم تا اون زنیکه مزخرف خنگ ازم سئوالی نپرسه .
+ با اون عینکت. مثل این که زمزمم به گوشش رسید چون یه لحظه وایساد ولی باز به راهش ادامه داد .
سر جاهامون که نشستیم شروع کرد به مرور کردنای همیشگیش که حتی خودشم باورشون نداشت .
دست به سینه به زمین نگاه میکردم که صداش توجهمو جلب کرد .
_ اوه مرلین ... هری انگار این چند وقت داری خیلی تلاش میکنی و خسته ای . نگاهشون میکنم که میبینم دوتایی رفتن توگوی آبی جلوشون که رگه های مشکی و سبز داشت توش .
_ چطور پروفسور ؟
_ اینجا ... تو گویو نگاه کن و جایی رو نشونش داد.
_اوه ینی میخوایید بگید این یعنی من خستم ؟
_ ذهنت درگیره پسرم . به یه چیز سبز یا فرد سبز پوش مربوطه. جا میخورم و گلومو صاف میکنم و بیشتر به صندلیم تکیه میدم .
_ باید تلاش کنی تا از این درگیری خارج بشی و خودتو بیرون بکشی یا میتونی این درگیری از بین ببری . میدونم که برات سخته ولی تو باید تمام تلاشتو بکنی عزیزم . او آره .
+ بچ .. اونی که خستست منم نه اون گنده بک .نگاهمو ازشون میگیرم و باز به کفشام میدم .هیجانی نفس عمیقی میکشم و لبمو میگزم .کلاس عذاب آور تریلانی که تموم شد اول از همه پاشدم که برم ولی نگاهم افتاد به پاتح که داشت سرشو به چپ و راست تکون میداد .پوفی میکنم و باز میشینم .
تئو _ دراکو ؟ دستامو رو سینم گره میزنم و پای راستمو رو پای چپم میندازم .
+ چیزی نیست میخوام ببینم دردش چیه که به پروپام میپیچه .خودم حلش میکنم .
_ من بیرون منتظر میمونم . سرمو تکون میدم و اونم همراه بقیه میره بیرون .
جلوم وایمیسته و دستاشو تو جیباش میبره .
+ خب ؟ مغزای زنگ زدتون کار کرد ؟ سرشو تکون داد .
+ میشنوم .
_ شنیدنی نیست عملیه. اخم میکنم و منتظر نگاهش میکنم که خم میشه سمتم و گوشمو محکم گاز میگیره .
دادی میزنم و با دست محکم تخت سینش میزنم تا فاصله بگیره .
+ چه غلطی میکنی پاتح ؟
_ ببخشید ولی نمیتونم دیگه فیلم بازی کنم . نیشخندی میزنه که با اون دهن و دندون خونی و خونی که از رو لبش آویزون بود برای یه لحظه ترسناک به نظر اومد و ته دلمو خالی کرد .منظورش از این حرف چی بود ؟ ینی از اولم کار خودش بود ؟
گیج و عصبی نگاهم و از چشم چپ به راستی میدم و باز چشم چپ .
+ منظورت چیه ؟
_ گمشو اون ور کثافت . صدای شکستن در و بعدم دویدن تئودور این سمتی اومد . سریع بلند میشم و برمیگردم سمتش .
+ تئودور صبر کن چت شده ؟
تئودور _ اکسپیلسو.( expulso: خرد کردن ) هری جا خالی دادن و پنجره سرتا سری پشتش خورد شد .
+ تئو صبر کن .
تئو _ دراکو نهههه . دهنمو که باز کردم هری از پشت لباسم گرفت و به عقب کشید .
افتادن از طبقه 6 برج هاگوارتز ... اصلا چیز نیست که بتونم بهش فکر کنم . دستمو سمت تئودوری که خم شده بود از لب پنجره دراز میکنم .
برای یه لحظه جای تئودور مامانمو دیدم .
+ مامان .
_ آکیو، آکیو ، آکیو . (accio: فرا خواندن اشیاء ) صدای گرم و مطمئنش که زیر گوشم بود داشت آرامش از دست رفتمو بهم برمیگردوند انگار نه انگار که داشتم سقوط میکردم .نه حتی زمانی که کمی مضطرب شد .
_ نه نه نه . ایمپدیمنتا (impedimenta: توقف کن ) برای لحظه ای رو هوا معلق موندم و بعد این جاروم بود که وایساد رو به روم و من ناخودآگاه بهش چنگ زدم .
پاتر_ خداروشکر .
رونالد _ هری نه نه نهههههه .خودمو کشیدم بالا که دیدم تو چند سانتی از زمین جاروش بهش رسید و بلندش کرد .
نفس نفس میزدم و گیج بودم . گیج و عصبانی .
+ هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟
_ فقط دارم کاری میکنم که شب با خیال راحت کتابو بهم بدی . منظورشو نمیفهمیدم . هیچی از اتفاقایی که داشت رخ میداد درک نمیکردم .
_ بهم حمله کن . صداش درست زیر گوشم بود ولی انگار کسی نمیشنید .
+ چی داری میگی ؟ من حتی اگه بخوام فقط یه طلسم دیگه اجرا کنم اخراج میشم پاتح .دلیلیم نداره چرا باید ...
_ فقط بهم اعتماد کن رفیق .
لبامو به هم فشار میدم و چوب دستیمو دستم میگیرم .
+ چقدر بد ؟ با خنده جوابمو میده و درست مثل قبل انگار که از پشت بهم چسبیده باشه و زیر گوشم حرف بزنه .
حتی میتونستم گرمای نفساشو حس کنم .
_ فکر کن زدم زنتو کشتم . میخوام چشم ببندی رو هر چی هست و نیست و با تمام توان حمله کنی فقط ... اون سه تا وردو نخون که به فاک بریم باشه ؟ سرمو تکون میدم .
_ بزن بریم شاهزاده .میخوام ببینم کی جرعت کرده واسه رفیق من شاخو شونه بکشه .
+اینکارسروس .( incarseros: طناب پیچ کردن بدن طرف مقابل) تا بهش رسید دفعش کرد .
_ بدتر دراکو . یکی بدترشو میخواییم .لبمو میگزم و سرش داد میزنم .
+ مالفوی پاتر احمق مالفوووییی . اکسپیلسوووووو.( expulso: منهدم کردن اجسام) من سمتش با ورد حمله میکردم و اون دفاع میکرد .
_ خودشه پسر همینو میخوام . خنده کوتاهی میکنه .
_ ببینم نکنه گی ؟ها ناقلا ؟
+ دهن گشادتو ببند پاتر .کونفرینگو (confringo: نابود کردن اجسام)
+ رداکتو ، دیفیندو ،فیلگاری ( redacto: منفجر کردن جسم ، diffindo: هدف را پاره و باز میکند ،fulgari: بستن دستها با ریسمان نورانی)
_ پس ردش نمیکنی ؟ واقعا گی؟
+ دِ خفه بمیر . سِکتِم سمپراااااا ( sectum sempra: زخمی کردن بدن فرد مثل ضربات شمشیر که باعث میشه خون زیادی ازت بره یا بدنت چاک چاک بشه . (این ورد توسط پروفسور اسنیپ اختراع شده)
یهو قبل رسیدن ورد من بهش چوب دستیش از دستش به سمتی پرت میشه و لبخندی میزنه.وحشت زده و دست پاچه داد میزنم.
+ خدای من نه . قبل از این که سعی کنم خنثاش کنم
صدای سوت مانندی اومد و بعدم جیغ یه دختر .
_ دریکووووووو .
برخورد ورد با پاتر . پرت شدنش از رو جارو . پاره پاره شدن بدنش جلو چشمام وقتی که داشت میفتاد .داد دردمندش .
صدای جیغ .صدای بلند خوندن ورد پاترونوس .صدای .... من چرا هیچی نمیشنوم ؟
همه چیز واسم صحنه آهسته بود ولی یهو انگار یکی دکمه Pause( دکمه وقفه ) فشار داد .
هری رو هوا بود با بدن پاره پاره .اون دیوانه ساز داشت پرت میشد عقب . پروفسورا وسط حیاط بودن درست زیر پای ما .
اون ویزلیا و گرنجر دنبال چیزی بودن و یهو انگار همه چیز رفت رو دور تند . سر گیجه گرفته بودم و حسش طوری بود که انگار از دنیایی به دنیای دیگه پرت شدم .
سرمایی تمام وجودمو گرفت و دنیا برام تیره و تار شد . دیگه روشنایی نبود . شادی ،امید ،آرزو ،هدف، هیچی . هیچی برام نمونده بود .
لحظه آخر قبل پرت شدن از جارو دیدم که دستشو سمت من گرفت و چیزیو فریاد زد .
فکر میکردم تمام چیزایی که منو میترسوندو تجربه کردم پس دیگه نمیترسم ولی ... این حس که انگار تنها شدم چرا باهامه ؟حسی که انگار خودم با دستای خودم فرد مهمی تو زندگیمو از بین بردم.
ولی ...
باید تو باشی و در گوشم بگی خیالت راحت ...
تروخدا ... تنهام نذار اصلا .
__________
ببخشید میدونم چند وقت نبودم عوضش یه پارت بلند بالا آوردم واستون 🥹
مهر و محبتتونو با ووت و کامنت بهش نشون بدید لطفا با تچکر little wolf 🥲
YOU ARE READING
The love of the Emerald Prince
Fanfiction+ تو برای من همون شیشهی شکسته بودی ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه میبينم. پس از من فرار نکن چون وجود من به وجود تو وابستست هپی اند