part30:The best Christmas ever and revealing the truth

179 23 11
                                    


بهترین کریسمس و افشای حقیقت

+ نیک سرپایی؟ سرشو تکون داد و نگاه دان کرد .
_ بسته پسر دیگه نخور .دانم موافقت کرد و گردنشو به چپ و راست تکون داد .
5 دقیقه ای بود که دراکو هرمیونو کشیده بود کنار تا باهاش حرف بزنه . دستمو به گردنم میکشم و نگاه پایین میکنم .
+ وضعیت خرابه .
نیک _ نمیری از دردش .
+ مقاومت میکنم . یه فینگر فود برمیدارم و یه لقمش میکنم . نگاه جایی میکنم که بودن ولی نمیبینمشون .
قلبم میفته تو پاچم و وقتی بوی گل میپیچه زیر بینیم دست پاچه سمت جایی که بودن میرم و اسمشو داد میزنم .
+ دراکو ... دراکوووو . از وسط پیست که رد میشدم بقیه رو کنار میزدم .
نیک _ اروم باش هری چیز نیست .دان برو اون طرفو ببین .پسری که سر راهم بودو کنار میزنم و تازه اون موقع میبینمشون که رون هرمیونو مهار کرده بود و ادریک و کالین دراکو رو .
دندونامو رو هم فشار میدم و میدوم سمتشون .
+ توی حرومزاده . دانم با دیدن دویدن ما پشتمون میاد .تو چند قدمیشون بودم که پریدم و لگدی تو کمر کالین زدم .
پرت شد رو زمین و دانریکم ادریکو کشید عقب و مشت محکمی تو صورتش زد . نیکم با لگد رفت تو شکم رون .
دست دراکو رو گرفتم و کشیدم پشتم .نیکم هرمیونی که افتاده بودو بلند می‌کنه و میفرسته کنار دراکو وایسه.
+ یه دهنی ازت سرویس کنم کثافت .کتمو در میارم و میندازم زمین . با بلند شدنش لگد دیگه ای تو سینش میزنم و این میشه استارت دعوایی که کسی از آدمای داخل ازش چیزی نفهمیدن.
آنقدر زده بودم تو صورتش که دیگه فکر نکنم چیزی ازش مونده باشه .
دست چپمو دور گلوش پیچیدم و به زمین فشارش دادم که واسه ذره ای هوا دست و پا زد .
سرمو پایین بردم و حرصی تو صورتش غریدم .
+ یه بار دیگه حتی نگاهشم بکنی دیگه زندت نمیذارم اشغال فهمیدی ؟ عقب کشیدم و دستمو برداشتم که کلی هوا با دهن به ریش فرستاد .
دوتای دیگم اش و لاش شده بودن ولی نه اندازه این بی همه چیز .لگدی به پاش میزنم که دادی میزنه.
برمی‌گردم سمت دراکو و هرمیونی که تو بغلش ترسیده داشت می‌لرزید .
دراکو _ فکر کنم ... به نوشیدنی نیاز دارم .
ارنجمو رو صورتم میکشم که از خون کالین کثیف شد . نیم نگاهی به هرمیون کرد که خود هرمیون از بغلش در اومد و کنار دانریک و نیک‌ وایساد .
جلو اومد و دستمال جیبی سفیدشو در آورد .کشید رو صورتم و من فقط نگاهش کردم .
+ بعدا میشورمش .
_ نمی‌خواد . همینجوری نگهش میدارم . نگاه چشماش میکنم و نفس عمیقی میکشم .
+ خون منو نگهدار نه اون عوضی .
_ هرچی تو بخوای .. از کجا فهمیدی ؟
+ مهمه ؟
_ جالبه .
+ بهم الهام شد . بعد تمیز کردن صورتم کنار کشید و دستمو گرفت .
_ بیاید بریم دخمه  من یکم آبجو دارم .میتونیم شبمونو با اون بگذرونیم .نه هری ؟
نفس عمیقی میکشم و سر تکون میدم .
+ منم لازمش دارم .
5 دقیقه بعد رو‌مبلا نشسته بودیم و در حال لذت بردن از نوشیدنی بودیم .
+ طبیعی نیست من آنقدر خستم . نگاه دراکویی میکنم که کنارم نشسته بود و دستاشو میچلوند . لبمو‌ لیس میزنم و سمتش مایل میشم .
+ آخ .. فقط بذار یکم اینجا دراز بکشم .
نیک _ میخوای بریم ؟
+ نه ... همینجوری دوست دارم . یکم بعد دستش بین موهام بود و با هر لمسش چشمای داغم بیشتر سنگین میشدن و در آخر بستمشون و خوابیدم .
..
پس فردا کریسمس بود و هرکسی به فکر جمع کردن وسایلی بود که میخواست جمع کنه و برگرده .
فقط ما 5 نفر بودیم که بیخیال همه چیز از صبح با هم وقت گذرونده بودیم تا حالا که غروب بود . نیک می‌گفت خانوادش قراره برای کریسمس برن دیدن مادر دراکو .
مثل این که رابطه نزدیکی با هم دارن و هرمیون دعوت بود خونه عموش . دانم مهمون داشت واسه کریسمس و و فقط من بودم که باید تنهایی سرش میکردم ... میخواستم بمونم تو هاگوارتز ولی پشیمون شدم .قبلا تنها نبودم و ......
ولش کن . تصمیم گرفته بودم برگردم خونه و استراحت کنم و بهار با حس خوب و عالی پا بذارم تو مدرسه .میخواستم همه چیزو دور بریزم و سبک برگردم .
فقط چند ماه وقت داشتم تا بتونم هرچی که می‌خوام تجربه کنم بعدش میشدم یه پروفسور ... پروفسور دفاع در برابر جادوی سیاه .
دراکو _ هری .
+ جانم ؟
_ میگم ... بیا یه جشن بگیریم خودمون 5 تایی .
+ جشن ؟ سرش که رو سینم بودو تکون داد .
_ من تا بهتر نمیبینمت دلم برات از چیزی که هست بیشتر تنگ میشه پس می‌خوام کریسمسو باهات جشن بگیرم .
هرمیون _ باهاش موافقم هری .
نیک _ بد نمیگه .
دان _ منم بدم نمیاد با هم جشن بگیریم . لبخندی میزنم و روی موهاشو می‌بوسم .
+ پس پاشید بریم .
دراکو _ کجا ؟ بلند میشم و دستشو میگیرم .بلند که میشه سمت اتاق ضروریات راه میفتم .
+ من یه چی قوی نیاز دارم .
درو باز میکنم و اول داخل میشم .
دراکو _ ولی همین دیشب خوردیم .
راستش از این که نمیتونستم مدت طولانی ببینمش اعصابم بهم ریخته بود و چی بهتر از یه خاطره خوب از جشن کریسمس .
دست دراکو رو ول میکنم و یه راست سمت باری میرم که کنار پنجره بود .
یه باکاردی برمیدارم و درشو باز میکنم . نیک با دیدن شیشه تو دستم دادش در میاد .
نیک _ نه احمق اون ... شت .
دراکو _ چی شده ؟
نیک _ اگه اینجوری خورد که .... فکر کنم ظرفیت بالایی داره چیزی نیست .
شیشه ای که نصفشو خورده بودمو برمیگردونم سرجاش و دو بطری تکیلا بردم سمت میزی که بچه ها نشسته بودن دورش . نمیتونستم نگاهمو رو یه چیز نگهدارم همش کشیده میشد رو دراکویی که نشسته داشت کتشو درمی‌آورد .
از الان دلم براش تنگ شده بود .هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روز آنقدر وابستش بشم . ( والا مام شوکه ایم پسرم 😂 )
همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت همه شاد بودیم و این قطعا یکی از بهترین کریسمس هایی بود که داشتم .دستمو‌زیر چونم زده بودم و خیرش بودم ، وقتی می‌خندید ستایشش میکردم  ولی ...
همه چیز با هرمیون شروع شد .
اون بود که پرده از صورت این اژدهای کیوت برداشت و ...
..

The love of the Emerald PrinceOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz