بهترین کریسمس و افشای حقیقت+ نیک سرپایی؟ سرشو تکون داد و نگاه دان کرد .
_ بسته پسر دیگه نخور .دانم موافقت کرد و گردنشو به چپ و راست تکون داد .
5 دقیقه ای بود که دراکو هرمیونو کشیده بود کنار تا باهاش حرف بزنه . دستمو به گردنم میکشم و نگاه پایین میکنم .
+ وضعیت خرابه .
نیک _ نمیری از دردش .
+ مقاومت میکنم . یه فینگر فود برمیدارم و یه لقمش میکنم . نگاه جایی میکنم که بودن ولی نمیبینمشون .
قلبم میفته تو پاچم و وقتی بوی گل میپیچه زیر بینیم دست پاچه سمت جایی که بودن میرم و اسمشو داد میزنم .
+ دراکو ... دراکوووو . از وسط پیست که رد میشدم بقیه رو کنار میزدم .
نیک _ اروم باش هری چیز نیست .دان برو اون طرفو ببین .پسری که سر راهم بودو کنار میزنم و تازه اون موقع میبینمشون که رون هرمیونو مهار کرده بود و ادریک و کالین دراکو رو .
دندونامو رو هم فشار میدم و میدوم سمتشون .
+ توی حرومزاده . دانم با دیدن دویدن ما پشتمون میاد .تو چند قدمیشون بودم که پریدم و لگدی تو کمر کالین زدم .
پرت شد رو زمین و دانریکم ادریکو کشید عقب و مشت محکمی تو صورتش زد . نیکم با لگد رفت تو شکم رون .
دست دراکو رو گرفتم و کشیدم پشتم .نیکم هرمیونی که افتاده بودو بلند میکنه و میفرسته کنار دراکو وایسه.
+ یه دهنی ازت سرویس کنم کثافت .کتمو در میارم و میندازم زمین . با بلند شدنش لگد دیگه ای تو سینش میزنم و این میشه استارت دعوایی که کسی از آدمای داخل ازش چیزی نفهمیدن.
آنقدر زده بودم تو صورتش که دیگه فکر نکنم چیزی ازش مونده باشه .
دست چپمو دور گلوش پیچیدم و به زمین فشارش دادم که واسه ذره ای هوا دست و پا زد .
سرمو پایین بردم و حرصی تو صورتش غریدم .
+ یه بار دیگه حتی نگاهشم بکنی دیگه زندت نمیذارم اشغال فهمیدی ؟ عقب کشیدم و دستمو برداشتم که کلی هوا با دهن به ریش فرستاد .
دوتای دیگم اش و لاش شده بودن ولی نه اندازه این بی همه چیز .لگدی به پاش میزنم که دادی میزنه.
برمیگردم سمت دراکو و هرمیونی که تو بغلش ترسیده داشت میلرزید .
دراکو _ فکر کنم ... به نوشیدنی نیاز دارم .
ارنجمو رو صورتم میکشم که از خون کالین کثیف شد . نیم نگاهی به هرمیون کرد که خود هرمیون از بغلش در اومد و کنار دانریک و نیک وایساد .
جلو اومد و دستمال جیبی سفیدشو در آورد .کشید رو صورتم و من فقط نگاهش کردم .
+ بعدا میشورمش .
_ نمیخواد . همینجوری نگهش میدارم . نگاه چشماش میکنم و نفس عمیقی میکشم .
+ خون منو نگهدار نه اون عوضی .
_ هرچی تو بخوای .. از کجا فهمیدی ؟
+ مهمه ؟
_ جالبه .
+ بهم الهام شد . بعد تمیز کردن صورتم کنار کشید و دستمو گرفت .
_ بیاید بریم دخمه من یکم آبجو دارم .میتونیم شبمونو با اون بگذرونیم .نه هری ؟
نفس عمیقی میکشم و سر تکون میدم .
+ منم لازمش دارم .
5 دقیقه بعد رومبلا نشسته بودیم و در حال لذت بردن از نوشیدنی بودیم .
+ طبیعی نیست من آنقدر خستم . نگاه دراکویی میکنم که کنارم نشسته بود و دستاشو میچلوند . لبمو لیس میزنم و سمتش مایل میشم .
+ آخ .. فقط بذار یکم اینجا دراز بکشم .
نیک _ میخوای بریم ؟
+ نه ... همینجوری دوست دارم . یکم بعد دستش بین موهام بود و با هر لمسش چشمای داغم بیشتر سنگین میشدن و در آخر بستمشون و خوابیدم .
..
پس فردا کریسمس بود و هرکسی به فکر جمع کردن وسایلی بود که میخواست جمع کنه و برگرده .
فقط ما 5 نفر بودیم که بیخیال همه چیز از صبح با هم وقت گذرونده بودیم تا حالا که غروب بود . نیک میگفت خانوادش قراره برای کریسمس برن دیدن مادر دراکو .
مثل این که رابطه نزدیکی با هم دارن و هرمیون دعوت بود خونه عموش . دانم مهمون داشت واسه کریسمس و و فقط من بودم که باید تنهایی سرش میکردم ... میخواستم بمونم تو هاگوارتز ولی پشیمون شدم .قبلا تنها نبودم و ......
ولش کن . تصمیم گرفته بودم برگردم خونه و استراحت کنم و بهار با حس خوب و عالی پا بذارم تو مدرسه .میخواستم همه چیزو دور بریزم و سبک برگردم .
فقط چند ماه وقت داشتم تا بتونم هرچی که میخوام تجربه کنم بعدش میشدم یه پروفسور ... پروفسور دفاع در برابر جادوی سیاه .
دراکو _ هری .
+ جانم ؟
_ میگم ... بیا یه جشن بگیریم خودمون 5 تایی .
+ جشن ؟ سرش که رو سینم بودو تکون داد .
_ من تا بهتر نمیبینمت دلم برات از چیزی که هست بیشتر تنگ میشه پس میخوام کریسمسو باهات جشن بگیرم .
هرمیون _ باهاش موافقم هری .
نیک _ بد نمیگه .
دان _ منم بدم نمیاد با هم جشن بگیریم . لبخندی میزنم و روی موهاشو میبوسم .
+ پس پاشید بریم .
دراکو _ کجا ؟ بلند میشم و دستشو میگیرم .بلند که میشه سمت اتاق ضروریات راه میفتم .
+ من یه چی قوی نیاز دارم .
درو باز میکنم و اول داخل میشم .
دراکو _ ولی همین دیشب خوردیم .
راستش از این که نمیتونستم مدت طولانی ببینمش اعصابم بهم ریخته بود و چی بهتر از یه خاطره خوب از جشن کریسمس .
دست دراکو رو ول میکنم و یه راست سمت باری میرم که کنار پنجره بود .
یه باکاردی برمیدارم و درشو باز میکنم . نیک با دیدن شیشه تو دستم دادش در میاد .
نیک _ نه احمق اون ... شت .
دراکو _ چی شده ؟
نیک _ اگه اینجوری خورد که .... فکر کنم ظرفیت بالایی داره چیزی نیست .
شیشه ای که نصفشو خورده بودمو برمیگردونم سرجاش و دو بطری تکیلا بردم سمت میزی که بچه ها نشسته بودن دورش . نمیتونستم نگاهمو رو یه چیز نگهدارم همش کشیده میشد رو دراکویی که نشسته داشت کتشو درمیآورد .
از الان دلم براش تنگ شده بود .هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز آنقدر وابستش بشم . ( والا مام شوکه ایم پسرم 😂 )
همه چیز داشت خوب پیش میرفت همه شاد بودیم و این قطعا یکی از بهترین کریسمس هایی بود که داشتم .دستموزیر چونم زده بودم و خیرش بودم ، وقتی میخندید ستایشش میکردم ولی ...
همه چیز با هرمیون شروع شد .
اون بود که پرده از صورت این اژدهای کیوت برداشت و ...
..
CZYTASZ
The love of the Emerald Prince
Fanfiction+ تو برای من همون شیشهی شکسته بودی ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه میبينم. پس از من فرار نکن چون وجود من به وجود تو وابستست هپی اند