دم دمای غروب بود...
دیگه داشتم آخرین توییتامو مینوشتم که بعدش با دوستم برم بیرون...آخرین روز تعطیلات بود و از فردا صبح باید می رفتم مدرسه. هرچند موقع مدرسه هم به توییترم سر میزنم ولی وقت زیادی نمیتونم واسه این کارا بذارم،مخصوصا امسال که سال آخر دبیرستان بود و باید برای دانشگاه آماده می شدم.
ساعت نزدیکای 5:30 بود .قرار بود ساعت 6 الینا بیاد جلوی در خونمون تا باهم بریم فروشگاه . قراربود امروز به قول خودمون هرغلطی که دلمون میخواد بکنیم .خوبیش این بود که تو یه مدرسه بودیم و من زیادی احساس تنهایی نمیکردم؛آخه من تازه امسال مدرسمو عوض کردم و از اول تعطیلات یعنی تقریبا 4,3 ماه پیش از شهرم لندن به سیدنی نقل مکان کردیم .آخ که چقدر دلم برای دوستای مدرسه قبلیم تنگ شده بود.واسه خونمون، اتاقم، واسه محله مون ... دلم واسه بارونای لندن لک زده بود .ولی استرالیا هم جای بدی نیست .من کلا آدم تنوع طلبیم و زود هم به شرایط جدید عادت میکنم البته اگه الینا نبود نمیتونستم اینقدر سریع بااینجا خو بگیرم .الینا هم یه دوسته هم یه همسایه چون خونشون چندتا بلوک پایین تر از خونه ماست و از فردا هم که قراره هم کلاسیو هم مدرسه ایم هم بشه.الینا خیلی دخترخوبیه .خیلی مثل خودم میمونه...مثل خواهر نداشته م خوبه...ولی از حق نگذریم برادر داشتنم بدنیست چون یه داداش شیطون کوچیکتر از خودم به اسم راین دارم که 12سالشه و خیلیم باهوش و زبرو زرنگه .منظورم اینه که اصلا جای خطاکردن واسم نذاشته با اون سنش همیشه مچمو میگیره...:-)
با نگاه کردن به ساعت از جام پریدم و سریع رفتم سمت دستشویی تاحاضر شم...بالاخره قراربود چندساعت بیرون باشیم اگه دستشوییم می گرفت چی؟;-)
بعد از یه ربع با سرو وضعم ور رفتن صدای الینا رو از طبقه پایین شنیدم که داشت با مامانم سلام و احوال پرسی میکرد .سریع کیفمو برداشتمو رفتم پایین.با دیدنش یه لبخند عمیق زدم و رفتم بغلش کردم و کلی تو سر و کله هم زدیم.آخه یه یک هفته ای رفته بودن مسافرت و دلم کلی براش تنگ شده بود .یک کمی هم سوغاتی برامون آورده بود که داد به مامانم. بیشتر هم خوراکی بودن.بعد از چنددقیقه از مامی خدافظی کردیم و رفتیم بیرون سوار یه تاکسی شدیم و رفتیم به سمت فروشگاه مرکزی.توی راه الینا همش درمورد خاطرات سفرش تعریف کرد و منم خوشحال بودم که این همه بهش خوش گذشته.بالاخره رسیدیم فروشگاه و باانرژی دو سه ساعتی هی چرخیدیم و خرید کردیم.دیگه آخراش بود و قرار بود بعد از اینجا بریم یه رستوران و غذا بخوریم.داشتیم از فروشگاه به سمت در خروجی میرفتیم که یهو الینا صدام کرد...
الینا: کلاری؟
-همممم؟
الینا: یه دقه بیا اینارو ببین
رفتم سمتش .جلوی یه زیور آلات فروشی ایستاده بود و معلوم بود یچیزی چشمشو گرفته.اونم عین خودم عاشق این چیزاس...با چشماش داشت ازم خواهش میکرد که اون چیزی که چشمش گرفته رو بخریم.یه نگاه سوال دار بهش انداختمو گفتم:نگو که میخوای بخریش؟نه دیگه مامانم عصبی میشه.کل پول توجیبیامون داره میره پای این چیزا.
الینا:لطفه خفه شو
و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم منو کشید توی مغازه.
بعد از برداشتن دو تا دستبندخیلی خوشگل گفت:کلاری بیا اینارو بخریم.زیادم گرون نیست .اینا دستبندای دوستیه.میگن هر دوتا دوستی که ازاینا دستشون کنن هیچوقت ازهم جدانمیشن.
پوزخند زدمو گفتم:اگه میخوای قانعم کنی بخریمش یه دلیل دیگه بیار .اینا همش خرافاته.
الینا:بخریم دیگه
-خیله خب .باحالن...بیا واسم ببندش.
دستبندا خیلی خوشگل بودن.دوتاقلب توهم گره خورده بود که با بند رنگی به دست بسته میشدن.
مال من طبق معمول بندش صورتی بود و مال اینا سفید.
بعداز خریددستبندا از مغازه اومدیم بیرون.بعد از شام خوردن و کلی ول چرخیدن بالاخره رضایت دادیم شوت شیم خونه هامون.
بابای من تقریبا آدم منظم و مقرراتیه و وقت خونه رفتن منم همیشه تاقبل از ساعت 10 بود ...باهمه سخت گیریاش بازم دوسش دارم چون همه سخت گیریاش بخاطر خودن یعنی به نفع خودمه ...خانوادمو کلا خیلی دوست دارم
اون شب کلی به خریدام نگاه کردم و خوشحال بودم.ازمدرسه هیچوقت خوشم نمیومد ولی چون جای جدیدی بود خیلی دوست داشتم زودتر صبح بشه تا برم و مدرسمو ببینم .عاشق چیزای جدیدم و دقیقا نمیدونم چرا...
خب اینم از قسمت اول فن فیکشن که قولشو داده بودم...امیدوارم لذت برده باشین...این قسمت تقریبا فقط معارفه بود و داستان اصلی از قسمتای بعدی شروع میشه...
مطمئنم که از داستان خوشتون میاد پس اگه دوست داشتید لطفا به داستانم رای بدید...❤❤
YOU ARE READING
Forgive Me!❤
Fanfictionداستان زندگیه هر کسیو یه جوری نوشتن ...داستان زندگی منم اینجوری بوده که همیشه باید میرفتم...از پیش کسایی که دوسشون داشتم و هر بار این برام سخت تر میشد...