بعد از یه مکث کوتاه گفت :اینجا ؟ ...... هروقت خیلی عصبیو داغونم میام اینجا ...اینجا هیشکی جز ماشینای گذری نمیاد ...میام اینجا و چندتا داد بلند می زنم ... وقتی خالی شدم بر می گردم ...
واسم عجیب بود ... تا حالا نشنیده بودم کسی اینجوری خودشو خالی کنه ... یه نگاه به بیرون انداختم و گفتم : حالا واسه چی منو آوردی اینجا ؟
-: تو راست می گی ... چندوقته خیلی داریم اعصاب همدیگه رو سر چیزای بیخود خورد می کنیم ... امروز اومدیم اینجا تا توام خالی شی ...
چشمام از تعجب گرد شده بود ...
-: برو بیرون ... من اینجا منتظرت می مونم ... هروقت خالی شدی و اعصابت آروم شد برگرد ...
- اما ...
-: هیشش ... لطفا هیچی نگو ... میدونم نیاز داری خودتو آروم کنی ... نگران نباش ... اگر خواستی با خودت حرف بزنی بزن ... من آهنگ گوش میدم که نشنوم
واقعا دیگه نمی دونستم چی بگم ... با اینکه باورم نمی شد این لوک باشه که داره این حرفا رو میزنه ولی واقعا به همچین چیزی شدیدا احتیاج داشتم ... بدون اینکه حرفی بزنم در ماشینو باز کردم ... وقتی خواستم پیاده شم گفت : راستی ...
برگشتم سمتش ... یه لبخند زد و گفت : اگه خواستی می تونی به منم فحش بدی ...
از حرفش خنده م گرفت ولی نشون ندادم و سرمو برگردوندم و رفتم بیرون ... نمیدونستم بیدارم یا دارم خواب میبینم ... لوک چش شده ؟ نکنه اینا بازم نقشه س ؟ نمیدونم ... اه از این افکار منفی دیگه خسته شدم ...واقعا از همه چی خسته ام ... دیگه مهم نیست اگرم نقشه باشه ... من فعلا الان احتیاج به آرامش دارم ... رفتم یکم اون طرف تر از جایی که بودیم و پشت به ماشین نشستم و به ماشین نگاه کردم و دیدم لوک داره هدفونشو میذاره گوشش ... نشستم روی زمینو به منظره ی زیبای روبروم خیره شدم ... یه نسیم خنکی می وزید و موهامو جابجا میکرد ... بدون هیچ کنترلی اشکام می ریختن و من داشتم به اتفاقای این چندوقت با دقت فکر می کردم . فکرام کم کم تبدیل به حرف شد و من داشتم با خودم بلند بلند حرف می زدم ... همیشه وقتی خیلی ناراحت بودم و از همه چی خسته میشدم بلند بلند حرفای دلمو میزدم ... نمیدونم لوک از کجا میدونست که دوس دارم بهش فحش بدم همش میگفتم تو مقصر این همه اتفاقی ... تو باعث شدی من شیر بشمو بیفتم به جونت ... تقصیر توئه که من ... کلاری که همیشه به قدرتش افتخار می کرد الان انقدر ضعیف شده باشه و جلوی یه پسر همش بزنه زیر گریه...واقعا از اینکه جلوی یه پسر گریه کنم متنفر بودم...از اینکه یه پسر بخواد بخاطر اشکام بهم ترحم کنه ......چی ؟ نکنه اون عوضیم بخاطر گریه هام الان انقدر باهام خوب شده ؟ نه من نمیذارم این اتفاق بیفته... داشتم دیوونه می شدم ... اون منو چی فرض کرده ؟ خون از چشمام داشت میزد بیرون ...
سریع از جام بلند شدم . اشکامو پاک کردم و رفتم سمت ماشین... خیلی قاطی بودم ... در ماشینو باز کردم و سرمو کردم تو ماشین ... با تعجب هدفونشو از گوشش در آورد و منتظر حرف من شد ... با عصبانیت بهش خیره شدم و گفتم : عوضی آشغال ... فکرکردی کی هستی ها ؟ خدایی ؟ فکر کردی میتونی ... واقعا که
-: چی داری میگی ؟ منظورت از این حرفا چیه ؟
- تو منظورت از این کارا چیه ؟ تا دوتا قطره اشک ریختم دلت برام سوخت و نگرانم شدی ؟ نکنه میخوای این ضعفمو بازم سوژه کنی ؟ ها ؟ چیشد ؟ اون آقای همینگز مغرور عوضی کجاست ؟ چیشد یه دفعه مهربون شدی ؟نکنه سرت ...
وسط حرفم بودم که یه دفعه دستمو گرفت و کشوند توی ماشین و تو یه حرکت ناگهانی منو کشوند سمت خودش و لباشو گذاشت رو لبام ... خیلی شوکه شده بودم...
واااااااای من تو کل داستان عاشق این یه تیکه شم اصلا عالیه
ببخشید تعریف می کنم ولی فک کنم شماهم خوشتون اومده باشه
عاشقتونم
مرسی واسه همه چی
رای و کامنت ؟
❤❤❤
YOU ARE READING
Forgive Me!❤
Fanfictionداستان زندگیه هر کسیو یه جوری نوشتن ...داستان زندگی منم اینجوری بوده که همیشه باید میرفتم...از پیش کسایی که دوسشون داشتم و هر بار این برام سخت تر میشد...