صبح روز بعد :
صبح ساعت 7:30 با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم . خیلی خوابم میومد ولی مجبور بودم پاشم .مدرسه های اینجا ساعت 9 شروع میشه و این یعنی 45 دقیقه بیشتر خوابیدن . کارامو کردم و رفتم پایین تا صبحونه بخورم . همه سر میز بودن . منم بعد از صبحونه خوردن مامان و بابا و راین رو بوسیدم و به سمت در رفتم . بابام ، راین رو می برد مدرسه و خودشم بعدش می رفت سرکار و شب میومد . مامی هم که به کارای خونه می رسید . از درخونه خارج شدم و به سمت خونه الینا اینا رفتم تا با هم بریم .تا مدرسه حدود 20 دقیقه پیاده راه بود .بالاخره بعد از کلی کوچه پس رسیدیم مدرسه .ظاهرش که دلفریب بود . این مدرسه تقریبا مدرسه ی بچه مایه هاس ...وضع اقتصادی خانواده الینا خیلیم خوب نیست اون فقط بخاطر پدرش میتونه به این مدرسه بیاد چون پدرش سرایدار مدرسه س ولی الینا به هیشکی جز من نگفته . نمیدونم مشکلش با این قضیه چیه شاید چون نمیخواد بقیه مسخره ش کنن ولی من اگه جای اون بودم به پدرم افتخار هم میکردم .
وارد سالن اصلی مدرسه شدیم الینا دوستای قدیمیشو میدید و منو بهشون معرفی میکرد . دوستای باحالی داره مثل خودمونن. یکم که گذشت حس کردم حوصله م داره سر میر واسه همین به الینا و دوستاش گفتم میرم یکم مدرسه رو بچرخم تا باهاش آشنا بشم . الینا هم با گفتن "هرطور راحتی" با حرفم موافقت کرد .منم راه افتادم رفتم تو راهرو ها . همینجوری داشتم می گشتم و کلاسا رو نگاه میکردم. تقریبا مدرسه خوشگل و البته تازه ساختیه . طبقه های دوم و سوم و چهارم کلاس بودن و طبقه زیرزمین آشپزخونه و غذاخوری بود . توی هرطبقه هم یه سرویس بهداشتی بود .فقط مطمئن نبودم تو طبقه سومم باشه یا نه . آخه کلاسمون طبقه سوم بود .راه افتادم توی راهروی طبقه سوم . همینجوری داشتم می رفتم که یه صدایی منو به سمت خودش کشید.انگار چندتا پسر داشتن با هم دعوا می کردن . جلوتر رفتم . آره اینجا دستشویی بود و صداهم از اینجا میومد . از پشت در یواشکی نگاه کردم . یه پسر روی زمین افتاده بود و سر و صورتش خونی بود . چند نفرم مثل قلدرا بالا سرش بودن و همش بهش لگد میزدن . هرکاری کردم نتونستم صاحب صدا رو ببینم چون در نصفه باز بود . فقط صدای یه پسره رو شنیدم که خطاب به اون پسر زخمی می گفت : هی ! حواست باشه بهت چی گفتم . نذار امسالم مثل پارسال بشه . درس خوندن و خرخونی کردن ممنوع . توی این مدرسه فقط من حق دارم بهترین باشم فهمیدی ؟
اون پسر زخمی سرشو گرفت بالا و گفت : تو هیچی نیستی که ازت بترسم . تودیگه نمیتونی غلطای پارسالو بکنی !
انگار که پسر اول که نمیتونستم ببینمش عصبانی شد و به اون چندتا پسر که ایستاده بودن گفت : بزنیدش . مثل اینکه آدم بشو نیست . من میرم . وقتی برگشتم سالم نبینمش .
اصلا معنی این مکالمه رو نمی فهمیدم . دلم میخواس برم تو و اون پسره رو بزنمش که انقدر خودخواهه ولی خب دوست نداشتم بخاطر همچین آدمی پرونده مو تو مدرسه از همین اول خراب کنم . با شنیدن آخرین جمله ش سریع از پشت در رفتم کنار و رفتم طبقه پایین . حتی یادم رفت قیافه شو ببینم ولی خب حداقل صداش خوب یادم مونده . باکمی عصبانیت رفتم پایین و پیش الینا ایستادم . اون چیزی نپرسید و منم دلیل عصبانیتم رو نگفتم .
2 زنگ با سختی گذشت و حالا زنگ ناهار بود . یکم واسه روز اول سختم بود و خسته شده بودم . با الینا و دوستاش رفتیم سمت سالن غذاخوری ! تو صف بودیم تا غذاهامونو بگیریم . چند نفر جلومون بودن . صف یکم دیر حرکت می کرد و کلافه شده بودم تااینکه با صدای افتادن سینی غذای یه نفر برگشتم سمت صدا که از اول صف میومد .
خب امیدوارم از این قسمتم خوشتون اومده باشه... لطفا نظراتونو توی کامنتا بهم بگید ... خیلی دوس دارم نظرتونو بدونم ...مرسی که همراهیم میکنید ... :)
❤❤
YOU ARE READING
Forgive Me!❤
Fanfictionداستان زندگیه هر کسیو یه جوری نوشتن ...داستان زندگی منم اینجوری بوده که همیشه باید میرفتم...از پیش کسایی که دوسشون داشتم و هر بار این برام سخت تر میشد...