- هه جراتشو نداری
اومد منو بترسونه و مثلا پرتم کنه به سمت پایین که از ترس جیغ زدم و هولش دادم و خودمو کشیدم عقب که همین حرکتم باعث شد جفتمون بیفتیم زمین و منم بیفتم روش!
چشمامو بسته بودم ...انقدر همه اینا سریع اتفاق افتاد که اول فکر کردم جفتمون پرت شدیم پایین! فقط گریه می کردم.. خیلی شوکه بودم ...بعد از چند لحظه که مطمئن شدم زنده ام چشمامو باز کردم و بلافاصله چشمم افتاد به یه جفت چشم آبی که با دیدنشون ...وای خدایا همه چی یادم رفت...باورم نمیشد اونا چشمای لوک باشن ...چشماش یه آرامش خاصی داشتن که با دیدنشون سریع فراموش کردم اصلا چی شده...چه وضعشه؟من دارم چی میگم؟چم شده بود؟من دارم درمورد کسی حرف میزنم که تا دودقیقه پیش نزدیک بود جفتمونو به کشتن بده...سریع از روش بلند شدم و دویدم...نمیدونستم کجا برم فقط میدونستم باید برم...هنوز تو شوک اون اتفاق وحشتناک بودم و همچنان گریه میکردم تا اینکه فهمیدم تو دستشویی ایستادم ...خودمو توی آیینه نگاه کردم...رنگم پریده بود و فقط اشک بود که از چشمام سرازیر میشد...چشام که کاسه خون شده بود...نمیدونستم باید چیکار کنم...اصلا نمیفهمیدم چمه! با شنیدن صدای زنگ مدرسه از دستشویی رفتم بیرون و فهمیدم که همه دارن میرن خونه...یعنی ...یعنی از زنگ دوم تا این ساعت منو دزدیده بود...اگه بلایی سرم آورده باشه چی؟وای خدا چیکارباید بکنم؟همه با تعجب بهم نگاه می کردن...رنگ پریده ،چشمای قرمز ،موهای بهم ریخته،لباسای خاکی...هر کی بود بد نگام میکرد! الینا رو دیدم که داره از روبروم میاد و کیفمم دستشه...حس جواب پس دادن بهشو نداشتم!تا رسید بهم شروع کرد سوال کردن ...بهش حق میدم نگرانم شده باشه ولی دست خودم نبود حوصله ی خودمم نداشتم...همش داشت می پرسید چیشده چیشده که کیفمو از دستش گرفتم و رفتم! اصلا هیچی نمیشنیدم...اونم دنبالم میومد...دوست داشتم فقط هرچی زودتر برسم خونه و خودمو بندازم روی تخت و بخوابم...احساس کوفتگی تو بدنم میکردم و این خودش بزرگترین دلیل واسه ترسم بود از اینکه چند ساعت بیهوش بودم و اون عوضی....
بالاخره رسیدم خونه...خداروشکر مامانم تو آشپزخونه بود و داشت با تلفن حرف میزد و متوجه نشد که اومدم وگرنه اگه منو با اون سر و وضع میدید دیگه هیچی!اون روز فقط مثل معتادا خواب بودم...وقتی از خواب پاشدم دیدم نصفه شبه و همه خوابن...باورم نمیشد مثل خرس اینقد خوابیده باشم ...یاد اتفاقای امروز و احساساتم که میفتادم از خودم و احساسم متنفر میشدم...اه...چرا اینجوری شده بودم...چه حقی داشت که با من اون کارو بکنه؟من باید حتما کارشو تلافی میکردم برامم مهم نبود اگه بازم بخاطر بچه بازیامون قرار بود توی دردسر بیفته یا اینکه از نظر پدرش مقصر اصلی باشه!
دوباره نشستم نصفه شبی شروع کردم به فکر کردن ...خدایا چیکارکنم که تلافی کار امروزش باشه ؟بعد از تقریبا 40 دقیقه فکر کردن به نتیجه رسیدم و بدون هیچ لبخند پیروزی چراغو خاموش کردم و دوباره خوابیدم...صبح روز بعدم مثل همیشه از خواب پاشدم و تازه بعد از یک روز خواب زمستونی خانوادمو دیدم!مامانم که همش گیر داده بود مریض شدم و باید برم دکتر ولی زیر بار نرفتم
بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون و رفتم سمت خونه ی الینا اینا تا باهم بریم مدرسه...الینا با دیدنم سریع پرید بغلمو گفت: وای خوبی؟دیروز چند دفعه اومدم خونتون چند بارم زنگ زدم به گوشیت ولی مثل بز خواب بودی
- ههههه اون خرسه نه بز
-: حالا هرچی...بهتری؟
- اره مرسی بیا بریم...
تو راه مدرسه بودیم و حرف میزدیم و الینا اصرار داشت بدونه چیشده ولی هیچی بروز ندادم ...دوست نداشتم دوباره ناراحت شه...تا اینکه سر صبحت باز شد و الینا گفت: راستی شنیدی میگن لوک میخواد از اینجا بره؟
نمیدونم چرا ولی با شنیدن این حرف سر جام وایستادمو گرفتم: چیییی؟؟؟!کجاا؟!سلام عشقولیای من
وااااااای امروز اصلا یه انرژی خیییییلی باحالی از کامنتاتون گرفتم که خیلی سریع قسمت جدیدو تایپ کردم...یعنی عاشقتونما...مرسی که میخونید خیلی مرسی مرسی مرسی مرسی....نمیدونم چی بگم....
دوستون دارم...
❤❤❤
YOU ARE READING
Forgive Me!❤
Fanfictionداستان زندگیه هر کسیو یه جوری نوشتن ...داستان زندگی منم اینجوری بوده که همیشه باید میرفتم...از پیش کسایی که دوسشون داشتم و هر بار این برام سخت تر میشد...