توی کلاس همش منتظر شنیدن صدای زنگ بودم تا زود بپرم خونه و درس بخونم.بالاخره زنگ خورد و حتی بدون خدافظی از بقیه دویدم به سمت خونه. تا رسیدم یه چیزی خوردم و سریع شروع کردم به درس خوندن. خوبیش این بود که کتاب ها جزوه های سال قبلمو دور نریخته بودمو هنوز داشتمشون...انقدر خوندم و خوندم تاباصدای مامانم که داشت صدام میکرد به خودم اومدم و دیدم ساعت 9:30 شبه - نمیدونم چرا ولی منی که این همه گاو خوری میکنم بعد از ناهار حتی گرسنمم نشده بود.هنوزم گشنه نبودم پس شام نخوردمو به درس خوندن ادامه دادم تا ساعت 2 نصفه شب .داشتم از خستگی فلج مغزی می شدم .همونجا روی میز خوابم برد و صبح وقتی پاشدم بدنم مثل چوب خشک شده بود.
امروز که برم مدرسه و برگردم هم باید تا صبح درس بخونم،چون آخرین روزه...از مدرسه تعریفی نمیتونم بکنم چون همش سر کلاس در حال چرت بودم.اونروزم مثل روز قبل خرخونی کردم تا بالاخره روز آزمون فرارسید...
صبح روز آزمون:
با اینکه گیج خواب بودم ولی سعی کردم قبل از مدرسه یکم ورجه وورجه کنم تا انرژی بگیرم .آزمون تقریبا ساعت 3 بود و من باید این انرژی رو ذخیره می کردم.اینو یادم رفت بگم که اون عوضیم سال آخریه و فقط کلاسامون باهم فرق میکنه... اینو یادم رفت بگم که اون عوضیم سال آخریه ولی خداروشکر فقط کلاسامون باهم فرق داره .بالاخره آزمون شروع شد و من با حس رقابت بیشتری جواب همه سوالارو یکی یکی میدادم .بعد یکی دو ساعت آزمون بالاخره تموم شد و من ازش خیلی راضی بودم .شاید تنها آزمونی بود که صددرصد ازش مطمئن بودم.من همیشه آزمونای قبلی رو هم توی مدرسه های قبلیم جز 10 نفر اول می شدم و از این جهت خیالم راحت بود...
وای خدا تا موقعی که جوابا نیاد من همینجوری استرس دارم ولی میگن به هرچی فکرکنی همون میشه .منم که همش فکر انتقامم پس حتما اینجوری میشد...بچه ها میگفتن جوابا 5 روز دیگه میاد.ای بابا تا 5 روز دیگه من از استرس می میرم ولی باید به خودم اعتماد داشته باشم.منم که خدای اعتماد به نفس...
از آزمون اومدم بیرون و رفتم سمت سرویس بهداشتی.هم خوشحال بودم و هم استرس داشتم...تو این فکرا بودم و داشتم می رفتم سمت دستشویی دخترا که نگاهم افتاد توی سرویس پسرا.همون پسره که دفعه پیش زخمی شده بود...ناخود آگاه به سمتش رفتم و دیدم داره صورتشو میشوره...سرشو آورد بالا تا توی آینه نگاه کنه که با دیدن صورت خونی و زخمیش یه جیغ خفیفی زدم و چند قدم رفتم عقب...با تعجب برگشت سمتم و یه نگاهی بهم انداخت و دوباره به شستن صورتش ادامه داد...
-:چیه؟ ترسیدی؟
من که زبونم بند اومده بود خودمو جمعو جور کردم و گفتم:
من ...من...چی...چیزی شده؟
یه نیشخند زد و گفت: معلوم نیست؟
- کی این کارو باهات کرده؟نکنه... بازم اون...؟
-:مگه فرقیم میکنه؟مهم اینه که من جلوش کم نمیارم.
-یعنی چی؟
-:هیچی بیخیال
- میشه بدونم این دفعه چرا؟
-: مگه دلیل کتک خوردنای قبلیمو میدونی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم: تقریبا
-:اینم مثل دفعه های قبل
یعنی چی؟یعنی بازم این پسره ی بدبختو تهدید کرده بود؟وای خدا به من صبر بده
حرصی شدم و گفتم:چرا میذاری باهات هرکاری میخواد بکنه؟
-:توچرا انقدر گیر دادی بدونی چه خبره؟ تا بوده همین بوده.بیخیال .برو دنبال کارای خودت.
ای بابا تو این مدرسه همه به یه روانشناس احتیاج دارنا...وقتی داشت زخماشو میشست یه صدای آخ کوتاهی ازش شنیدم...بیچاره داشت میسوخت...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و رفتم جلوتر و دستمو گذاشتم روی زخم صورتش تا ببینم در چه حده...سلام
ببخشید دیروز نتونستم قسمت جدیدو آپ کنم عوضش امروز واستون دو تا قسمت میذارم...مرسی از اینکه همراهیم میکنید...امیدوارم داستانو دوست داشته باشید...رای و کامنت یادتون نره لطفا
❤❤❤
YOU ARE READING
Forgive Me!❤
Fanfictionداستان زندگیه هر کسیو یه جوری نوشتن ...داستان زندگی منم اینجوری بوده که همیشه باید میرفتم...از پیش کسایی که دوسشون داشتم و هر بار این برام سخت تر میشد...