صبح مثل همیشه با صدای آلارم گوشیم از خواب پاشدم و طبق معمول هر روز کارای همیشگی رو انجام دادم و بعدش رفتم دنبال الینا که فهمیدم حالش بده و نمی تونه بیاد مدرسه ...خیلی ناراحت شدم خواستم پیشش بمونم که مامانش گفت نیازی نیست ولی قول دادم که تا از مدرسه برگشتم سریع برم پیشش...همش فکرم درگیرش بود...هرچی باشه تنهادوستمه...
خداروشکر زیاد دیر نرسیدم مدرسه
تصمیم گرفتم امروز فقط حواسم به درس باشه ،اصلا حس مسخره بازیای بچگونه رو نداشتم...سرمو انداختم پایین و داشتم وارد سالن می شدم که چشمم افتاد به یه عکس از خودم که روی زمین بود...نگاهمو دنبال کردمو ...نه خیر مثل اینکه فقط یه دونه نبود...سالن پر بود از عکسای من که تو همشونم قیافم مسخره بود و البته یکم با فوتوشاپ روش کار شده بود...بچه ها توی راهرو ایستاده بودن و نفری یه دونه از عکسای من توی دستاشون بود و داشتن هر هر بهم می خندیدن...خم شدم عکسمو بردارم که با صدای لوک سرمو آوردم بالا...داشت از رو به روم میومد ...یکی از عکسامم تو دستش بود و داشت بهم پوز خند میزد...خیلی عصبی بودم...فهمیدم کار این خره...این عکسا داغون ترین عکسای عمرم بودن که فقط توی پیج شخصی اینستاگرامم گذاشته بودم پیجم هم private بود و فقط و فقط دوستای نزدیکم میتونستن ببیننشون...فهمیدم که عوضی هکم کرده...بهم زل زده بود و داشت همینجوری می خندید...
با عصبانیت بهش خیره شدم که با یه خنده ی بلند شروع کرد به حرف زدن...
لوک:هه...عشقم؟این عکسای جوجوتو کجا قایم کرده بودی؟ها؟خیلی باحالن...قیافه اصلیت همینه نه؟
واقعا حرفی واسه گفتن نداشتم...از چشمام داشت خون میزد بیرون...دلم میخواست خرخرشو گاز بزنم...دورم پر بود از بچه هایی که داشتن بهم میخندیدن..
- هه خوبه...عالی بود...ولی خیلی بچگانه
بهم دوباره خندید و یکی از اون ضایع ترین عکسام که تو دستش بود رو بهم نشون داد و با خنده گفت: ببخشید...ولی هردفعه که...نگام به قیافت میفته مثل الان نمیتونم جلوی خودمو بگیرن...!بقیه ام شروع کردن دوباره خندیدن.از عصبانیت خواستم عکسو از دستش بقاپم که دستشو کشید و گفت:اینو ازم بگیری...بقیه رو چجوری میخوای جمع کنی؟تازه این عکسا رو واسه گوشیای همه فرستادم...اونارم میتونی پاک کنی؟
واااای خداهرچقدر از عصبانیت اون لحظه م بگم کم گفتم...یعنی به مرگش راضی بودم(خدا نکنه...زبونم لال)
یه نگاه به دوروبرم کردم و گفتم:پشیمونت میکنم
یه لبخند مسخره ی دیگه تحویلم داد و منم سریع اونجا رو ترک کردم
بغض کرده بودم ولی به هیچ وجه به خودم اجازه گریه نمیدادم...حتی یه قطره اشکم نریختم...دلیلی واسه گریه پیدا نمی کردم...فقط واسه عکسام ناراحت بودم ...اونا شخصی بودن.حق نداشت به حریم شخصیم تجاوز کنه...اه...من اگرم خواستم کاری کنم مثل آدم اذیتش کردم دیگه نه این مدلی!چجوری باید حالیش میکردم؟اصلا اصلا مگه میشه به اون چیزیم فهموند؟اون عقل نداره که ...خدایا این چی بود آفریدی؟
(یه فرشته احتمالا خخخ)
با سرعت رفتم سمت دستشویی ...یکم آب یخ زدم به صورتم بلکه عصبانیتم بخوابه...داشتم به خودم تو آینه نگاه می کردم که دو نفر اومدن توی دستشویی...اینم از قسمت دوم واسه امروز که قولشو داده بودم امیدوارم خوشتون اومده باشه
بازم مرسی واسه اینکه داستانمو میخونید
رای و کامنت؟
❤❤❤
YOU ARE READING
Forgive Me!❤
Fanficداستان زندگیه هر کسیو یه جوری نوشتن ...داستان زندگی منم اینجوری بوده که همیشه باید میرفتم...از پیش کسایی که دوسشون داشتم و هر بار این برام سخت تر میشد...