Part 15

117 28 23
                                    

اول فکر کردم اون عوضیه...ولی بعد دیدم مایکل با یه نفر دیگه اومدن تو...با دیدنش خوشحال شدم. الان خیلی به یه دوست احتیاج داشتم...لبخند زدم اونم بهم لبخند زد...اون پسری که بغلش بود اومد جلو بهم دست داد و سلام کرد...نمیدونستم کیه یعنی نمیشناختمش...چشماش یکم شبیه ژاپنیا بود ولی فیس بانمکی داشت...یکم با تعجب به مایکل نگاه کردم که یعنی اون پسره رو معرفی کنه که از نگاهم خنده ش گرفت و گفت:ببخشید یادم رفت شماهارو به هم معرفی کنم...بعد به اون پسره اشاره کرد و گفت: کلم هود (تلفظ:Kalem)...از دوستای نزدیکم
و بعد به من اشاره کرد و به کلم گفت: کلاری کالن...ناجی من
خنده م گرفت...چه لقبی برام انتخاب کرده دیوونه...
مایک بهم یه نگاه انداخت و گفت چیه؟چرا میخندی؟
-هیچی همینجوری...تو چرا شاد میزنی؟
-:راستشو بگم؟
- آره دیگه بگو ببینم
-: هیچی ،اگه بگم شاید ناراحت شی...از اتفاقات چند دقیقه پیش واقعا ناراحتیم ولی یه فکری به سرمون زده که قطعا توام با شنیدنش خوشحال میشی...
یکم یاد اون اتفاق افتادم و عصبی تر شدم ولی...منظور مایکل از فکرشون چی بود؟با کنجکاوی پرسیدم
چه فکری؟
- بذار کلم برات تعریف کنه
با تعجب به کلم نگاه کردم و اونم با لبخند شروع کرد به صحبت کردن...
کلم:خیلی وقت بود که دلمون میخواست حال این لوکو بگیریم ولی نمیتونستیم تا اینکه تو اومدی و تقریبا تا حالا که از پسش بر اومدی جز...جز امروز که...اصلا ناراحت نباش...ما اینجاییم که بگیم از این به بعد برای اینکه حال اون عوضیو بگیری ما پشتتیم...هرچی بگی قبول...فقط اون از مرحله پرت شه...

واسم عجیب بود که مایکل بعد از هر جمله ای که کلم می گفت حرفش رو تایید می کرد...یعنی چی؟مایک که تا حالا از لوک می ترسید ولی الان...نکنه اینام نقشه لوک باشه؟ولی عیب نداره حتی اگه نقشه اونم باشه کاری می کنم که پشیمون شن...
-:نمیدونم چی بگم؟من هنوز نقشه خاصی توی ذهنم نیست ولی شاید شما بتونید کمکم کنید...
مایکل یه لبخند زد و گفت:نگران نباش...ما واسه دست گرمی یه ایده داریم...
-چی؟
کلم:بیا بریم تا بهت بگیم...
باهاشون تا حیاط رفتم و بعد ایده شون رو بهم گفتن...ایده جالب و باحالی بود البته اگه خوب پیش میرفت...قرار شد این کارو فردا که ورزش داریم انجام بدیم...
اون روز با اینکه اصلا روز خوبی نبود ولی همش منتظر بودم ببینم فردا چی میشه...اگه نقشه مون می گرفت آبروی لوک خیلی باحال می رفت...
فردای اون روز که رفتم مدرسه...مایک و کلم رو دیدم و دوباره نقشه مونو چک کردیم ...
زنگ دوم ورزش داشتیم واسه همین قبل اینکه زنگ بخوره رفتیم سمت رخت کن پسرا و سریع رفتیم سمت کمد لباس لوک...تی شرتی که لوک قرار بود بپوشه رو برداشتیم و پشتش با ماژیک نوشتیم I am Gay...وای خدا حتی فکرشم خنده دار و مضحکه ...بعد از اینکه کارمون تموم شد سریع از رخت کن خارج شدیم تا کسی نبینتمون...بالاخره زنگ ورزش رسید و دانش آموزا دونه دونه می رفتن سمت سالن و قبلش هم می رفتن سمت رخت کن ها که لباس عوض کنن...
ماهم به روی خودمون نمیاوردیم و تقریبا زیاد به هم نزدیک نمی شدیم...چنددقیقه گذشت و معلم وارد شد و همه ی بچه ها رو بلند صدا کرد که بیان جمع شن...ولی هرچی لوکو صدا کرد نبود...من خیلی مضطرب بودم گفتم شاید قضیه رو فهمیده و لباسشو عوض کرده ولی بعد از چند دقیقه در سالن باز شد و همینگز خان تشریف آوردن ...مایک بهم یه چشمک زد که خندیدمو یکم باعث شد استرسم کم بشه...هنوز معلوم نبود همون تی شرت باشه یا نه ...لوک اومد و سرجاش وایستاد و معلم ورزش هم یه چشم غره بهش رفت که لوک بازم اهمیت نداد...هی میخواستم برم پیشش وایستم ببینم به آرزوم رسیدم یا نه که هی نمی شد تا اینکه معلم صداش کرد و گفت آقای همینگز شما که دیر اومدید حالا واسه جریمه دیر اومدنتون با یکی از بچه ها برو توپای بسکتبال رو بیار ...
اول خواست قلدری کنه ولی مثل اینکه حس و حال نداشت و واسه اولین بار بدون غرغر کردن راهشو کشید و رفت...
وای خدا یه دفعه سالن رفت رو هوا از خنده های بچه ها...بله همونی که میخواستیم...پشت تی شرتش به چه بزرگی نوشته بودیم I am Gay! ماهم که از خدا خواسته ترکیده بودیم...لوک از خدا بی خبر برگشت ببینه چی شده که با صدای داد معلم همه خنده هامونو قورت دادیم

اینم از قسمت فکر کنم 15
امیدوارم دوست داشته باشین
مرسی که تا اینجای داستان همراهیم کردین و داستانو دنبال کردین...واقعا وقتی که میخواستم داستانو بذارم فکر نمیکردم انقد طرفدار داشته باشه
مرسی از کامنتای قشنگی که میذارید
خیلی دوستون دارم
رای و کامنت؟
❤❤❤

Forgive Me!❤Where stories live. Discover now