Part 8

114 32 37
                                    

-:معذرت میخوام
با شنیدن صداش عصبانیتم بیشتر از قبل شد و غذا توی گلوم موند...اون پسره زخمی بود...بدون اینکه حتی نگاهش کنم ظرف غذامو برداشتم برم که دستمو گرفت و گفت: باید حرف بزنیم
خواستم نگاهش کنم و بگم ولم کن که باز با دیدن صورتش دهنم بسته شد.زخمی تر از قبل بود ...زیر چشماش سیاه سیاه بود.ناخودآگاه عصبانیتم فروکش کرد و با نگرانی گفتم:صورتت...چی شده؟
سرشو انداخت پایین و گفت:میشه بشینی تا حرف بزنیم؟
بی اختیار نشستم و گفتم:بگو
-: واسه امروز واقعا معذرت میخوام ...میتونی هرچی خواستی بهم بگی...واقعا حق داری.تو داشتی از من دفاع می کردی و من خیلی راحت پشتتو خالی کردم .صورتمومیبینی؟فقط واسه اینکه بازوی تورو از دست اون عوضی کشیدم بیرون به نقش و نگاراش اضافه شده...ببخشید که نتونستم طرفتو بگیرم.یه خواهشی ازت دارم.ازاین به بعد دیگه سمت من نیا.حتی اگه چاقو گرفت زیر گلوم ازم دفاع نکن چون خودت واسه کاری که نکردی صدمه میبینی و من چون...چون خیلی وقته دفاع کردن رو فراموش کردم و همش تسلیم شدم نمیتونم طرفتو بگیرم و تو اون وقت ناراحت میشی.حس انسان دوستیت ثابت شد ولی دیگه خودتو درگیر من نکن...لطفا
-اما...تو نباید تسلیم...
حرفمو نصفه گذاشت و گفت:خواهش می کنم...ادامه نده
و سریع بلند شد و رفت
من مات و مبهوت به نقطه روبروم خیره شده بودم...یعنی چی؟اینجا نفرین شده ست؟از روزی که اومدم همش دردسر بوده...چرا باید تسلیم بشه؟اون بدبخت بخاطر من کتک خورده بود؟من زیادی دخالت کردم و اون کتک خورد.خیلی عصبی بودم خیلی....دستامو مشت کردم و رفتم سمت کلاس اون عوضی ...خوشبختانه توی کلاس بود و داشت با نوچه هاش حرف میزد و می خندید...
نگاهش به من که افتاد خنده ش قطع شد و از روی میز بلند شد و گفت:چیه ؟چی میخوای؟اگه دنبال اون دوستت میگردی فکر کنم باید تو دستشوییا در حال شستن زخماش باشه...
با رفیقاش شروع کردن به خندیدن
یعنی من دهنم از این همه بی رحمی باز مونده بود...اوووف
-بیا بیرون باهات حرف دارم
لوک:من با تو حرفی ندارم ...هرچی هست همین جا بگو
همین طور که داشتم میرفتم سمتش گفتم :باشه همین جا میگم ...
وایستادم جلوشو گفتم:تو آدم نیستی نه؟تو رحم نداری؟ کی تورو تربیت کرده هان؟اگه حرف یا مشکلی داشتی باید به خودم میگفتی،چرا باز دست کثیفتو روی اون بلند کردی؟
خندید و گفت:هه پس...دیدیش که اومدی اینجا...یه بار گفتم کارام به تو ربط نداره، بعدشم من با دخترای مسخره و ترسویی مثل تو نمی جنگم...ارزش نداری وقتمو بخاطرت تلف کنم...تازه اون پسره کتک خورشم ملس تره...
خدایا خدایا فقط به من صبر بده...به من گفت بی ارزش؟؟!
- حالا نشونت میدم کی بی ارزشه...
لوک:هه تو؟ فکر نکنم
-باشه ...امتحانش ضرر نداره .چطوره؟
لوک:گفتم که وقتمو سر تو تلف نمیکنم...آینده از همین الان مشخصه .توبازنده ای مثل همین الان
هر یه کلمه ای که می گفت انگیزه منو واسه مبارزه بیشتر می کرد.
-باشه ،پس بذار به همه ثابت بشه
یکم مکث کرد و گفت:فکر بدی هم نیستا ،اینجوری که فقط جلوی من ضعف داری کیف نمیکنم...باید همه بفهمن
خون داشت از تخم چشام میزد بیرون ولی نباید میفهمید چقدر عصبیم.چون اون فقط همینو میخواست
-پس قبول کردی؟
لوک:چیو؟
-این که ببینیم کی بازنده و ضعیف و بی ارزشه
لوک:با اینکه از الانم مشخصه ولی باشه.بذا همه بفهمن...خودت خواستی
-خواهیم دید
اینو گفتم و به سمت در رفتم ...صدای خنده ها و مسخره کردناشو پشت سرم میشنیدم...چشمامو بستمو نفسمو دادم بیرون بلکه از عصبانیتم کم بشه...اون روزم به زور گذشت.تنها برگ برنده ی فعلیم نتایج آزمون بود...خداکنه اول بشم...

اینم از این قسمت
امیدوارم به اندازه کافی خوب بوده باشه
مرسی که داستانو همراهی میکنید
رای و نظر یادتون نره
❤❤❤

Forgive Me!❤Where stories live. Discover now